ماماني عاشق | دی ۱۳۹۲


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست


اکنون که برایت تایپ می‌کنم
نشسته‌ام
مثل یک پیانیست...
پشت این میز
برایت پیانو می‌زنم

صبح پس از چای
مانند پیانیستی کهنه کار گفتم
" باید امروز پیش از رفتن
کمی پیانو بزنم"

انگشتانم نباید خشک شوند
حتا وقتی وجود نداری

آرام
بی آن که نگاه کنم به صفحه کلید
پیانو می‌زنم

این قطعه را هیچ وقت نزده بودم
این قطعه را هیچ کس نشنیده است

امروز باید
پیش از رفتن
پس از خوردن چای
همه‌ی قطعات نیمه کاره‌ی تنم را فراموش می‌کردم


" فیلارمونیک "


همیشه وقتی یکی میگفت سرما تا مغز استخوانم رسیده دوست داشتم من هم روزی ، جایی سرما به مغز استخوانم برسد ، دماغم از شدت سرما قرمز شود ، دستم بی حس شود.
تو نمیدانی آن شب ، آن شب که بعد از یک جنگ نرم من به بهانه ی خرید از خانه زدم بیرون آن شب آنقدر سرد بود که به مغز استخوان و احساسم رسید .

تو نمیدانی ولی آن شب با این که تو حال مرا به هم زدی از همه نرینه های عالم  با این که همه کارتهای بانکی را در خانه جا گذاشته بودم و من مانده بودم و هفت هزار تومان ناقابل ولی بعد از یک خانه نشینی طولانی بدون این که چیزی بخرم از دیدن خیابانها مغازه ها و اجناس رنگ و وارنگ چشمک زن لذت بردم.

تو نمیدانی آن شب چقدر زیر لب دعا کردم گل فروش دوره گردی را ببینم و دسته گل نرگسی از او بخرم تا با دیدنش عصبی شوی ولی ندیــــــدم.
 
تو نمیدانی آن شب من در آن سرمای استخوان سوز فقط بخاطر این که  بروم و رمز اینترنتی کارت خودم را از دست گاه خودپرداز بگیرم از خانه زدم بیرون ولی کارتم را در خانه جا گذاشته بودم.

تو نمیدانی از حجم اینترنت فقط چوس مثقالش مانده و کارتم هم رمز اینترنی ندارد تا بتوانم حجم بخرم . کارتهای تو هم که تا پول برداشت کنم اسمسش برایت ارسال میشود.

تو نمیدانی آن شب وقتی مرا نیم ساعت توی خیابان کاشتی تا بیایی دنبالم چقدر در دلم فحشت دادم ولی همین که توی ماشین نشستم و گرمای ماشین با بوی ادکلن تلخت به مشامم خورد مست و دیوانه شدم زبانم بند آمد و دیگر نتوانستم غر بزنم.

تو نمیدانی آن شیر کاکائویی که آن شب گرفتی تا گرمم شود هر جرعه اش دوستت دارمی بود از طرف تو.

تو  ی لعنتی که زمانهایی نفرت انگیز میشوی  نمیدانی که نمیتونم از تو متنفر باشم. تو ی لعنتی یک روز که خیلی دیر شده میفهمی که برای من همه دنیایم بودی و هستی و خواهی بود  کاش زودتر از دیر شدن بفهمی.

راحیلی نوشت:
1. نبودنهایم بخاطر نداشتن حجم است به زودی تمدید میشود.

2. نبودنهایم بخاطر این است که کمد دیواری اتاق خواب را داغون کردیم و الان آقای نجار آمده کمد دیواری نصب میکند و سه روز است ما همانند غار نشینها زندگی میکنیم همه وسایل اتاق خواب کف ِ سالن است.

ایــــــــــــــن هم به سلیقه ی دوستی ف@طمه که مرا در به در کرده، از صبح در خانه پخش میشود.
 
  
 
 

+ شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲ | 11:38 | راحيل |


جمعه اندوهی ست یائسه که
باردار نمی شود، حتی از هم آغوشی با
بغض های سرکوب شده ای که در خفقانِ خاطرات
انکار می کنند حالِ عاشقانه هایی را که
روزی سرشان به تمام ِ غروب های جمعه، می ارزید..



حمید رضا هندی





این روزها حالم شبیه آن پیر زن 80 ساله ی در بستر افتاده است که روزی هزار بار روزهای زندگی خود را مرور میکند اشک میریزد برای لحظه هایی که به کامش تلخ شد .
این روزها حسرت زندگی جودی ابوت را دارم. دلم میخواست در بیکسی هایم یک بابا لنگ دراز بیاید و بشود همدم لحظه هایم.

پرم از حرف ولی توان سخن گفتن نیست.
دردهایی که توان بیانشون رو نداری آدم رو از پا در میاره. آدم رو افسرده میکنه. آدم رو نابود میکنه.
کاش تمام شود این زمستان سرد لعنتی و بهار بیاید. دلم برای بوی خوش بهار نارنج تنگ شده.
دلم یک عاشقانه ی بهاری میخواهد نه یک عشق ِ یخ زده برفی
آه ای خدای عالم تا کی غم  ِ صبوری؟





اینم        واسه شادی دلهای همه دوستان حتما ببینید :)


+ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲ | 15:57 | راحيل |


نه ... سرما بهانۀ خوبی نیست
این انجمادی که
در مغز ِ استخوانم، سرمایه گذاشته ام،
حکایت ِ خاطراتی است که
در هُرم ِ دستانت به جا مانده اند..


حمید رضا هندی





روزهایی در سال تلنگری است بر افکارت.
روزهایی در سال تو را به ناباوری ها می کشاند.
روزهایی در سال دلت میگیرد از گذر زمان.
روزهایی در سال دلت میخواهد در خواب سپری شود.
روزهایی در سال مغزت کرخت میشود.
روزهایی در سال با انگشتانت سالها را میشمری تا حساب ایام به دستت بیاید.
روزهایی در سال . وای روزهایی در سال.

18 دی ماه 76 بود که  چادر سپید بر سردختر  ِ 17 ساله  انداختند ،زیر توری نشست که قند سفید روی آن سابیده می شد و بعد از دو بار گل چیدن از باغ و باغچه ها بله را تحویل عاقد داد.
امروز بعد از گذر سالها از آن روز هنوز خورده های قندی که بر سرش سابیدند را در چشمانش احساس میکند .[خو دیگه برید خورده قند بریزید چشمتون ببینید من چی میگم]


 و این
+ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ | 19:35 | راحيل |


همه جا برفه این روزها / ولی دستات مثل سقفه ...


زیبایی بارش برف یه طرف ، این که فردای روزی که برف بارید بخاطر سرما و یخ زدن جاده ها، مدارس و ادارات تعطیل میشن هم یه طرف .

اصلا این باید بشه یه قانون که فردای روز برفی همه جا تعطیل باشه تا خانواده ها با گرمای کانون خانواده شون سرمای زمستان رو از پا در بیارن ...به خدااااااااا

اصلا آدم در کانون گرم خانواده است که هنر مند میشه. باور ندارید؟؟؟

هنر من و پسرم رو ببینید.


حالا درسته آدم برفی خودش رو واسه ما لوس کرده و چهره اش رو غمگین گرفته ولی تو دلش داره قند آب میشه از خوشحالی ...باور کنید 

ادامه مطلب هم داریم :)))


 و این و این و این


+ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲ | 15:36 | راحيل |

این کامل شده ی پتو جونم هنوز چیزی زیرش ندادم که ازش استفاده کنم.



اینم گلی که وسط موتیف ها گذاشتم که اتصالشون مشخص نشه



اینم روتختی که با همین طرح پتو دارم با نخ ابریشمی میبافم و توش رو با مهره کار کردم تازه بافتش رو شروع کردم ولی روزی هزار بار فوش میخورم که نباف چشمت خسته میشه و اذیت میشی.



این هم عکس نقشه ی موتیف . نمیدونم باید چطور واستون توضیح بدم. بافت از روی نقشه باید نقشه خونی بلد بود . هرچی خواستم یه مدل توضیح آموزشی بدم نتونستم کلا معلم خوبی نیستم به خدا


اینجا هم میتونید نقشه رو سیو کنید


راحیلی نوشت: امروز باز داره برف میاد ...خدایااااااااااااااااااااااا ممنون. خدایا مرسییییییییییییییی

+ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲ | 10:52 | راحيل |

برف

هر چه نرم‌تر و سبک‌تر ببارد،
سخت‌تر و سنگین‌تر می‌ماند...
غم هم...

__ پوریا عالمی __




یه وقتایی هم اینقدر حرفات رو تو دلت نگه میداری و همه حرفات روی هم تلنبار میشن که کلا دیگه نمیتونی بیانشون کنی.
حال این روزهای من هم اینطوریه الان.
منم و یه عالمه حرف نزده که هی به خودم میگم دیگه امروز که دیدمش بهش میگم ، حالا یه ساعت دیگه که استراحت کرد بهش میگم ولی اصلا نمیتونم به زبون بیارم حرفهام رووووووووووو

دیروز وقتی دیدم اوضاع روبه راهه واسه حرف زدن و هی میاد مزه می پرونه جوابش رو نمیدادم بعد هی منتظر بودم بگه چته چرا جواب نمیدی.
خلاصه اون پرسید و گفتم من بخاطر فلان رفتارت باهات قهرم و دوست ندارم تا مشکلت بر طرف بشه بات حرف بزنم.
خیلی سرخوشانه میگه: حالا توی این ساعت جواب منو بده بعد باز قهر کن فقط تو رو خدا جوابم رو بده.
هیچی دیگه هرچی پرسید جواب دادم آخرشم همو بوسیدیم و باز قهر کردم.
خواستم بگم به خداااااااااااااااااااا این مردا ذره ای احساس و این چیزا نداااااااااارن اصلا هیچ وقت منتظر نباشید که این جنس مذکر سر به راه بشن و درک کنن شما چی میخواید ازشون و چه احساسی دارید وقتی قلبت رو میشکنند.
یعنی به جون شیش تا بچه ام این سری گل نرگسم بخره واسم من باش آشتی نمیکنم. همینجوری قهر می مونم.

راحیلی نوشت: خدا رو شکر چشمم کاملا خوب شد.
خدا رو شکر پتو رو کامل بافتم ولی این خانواده ی محترمم واسه زیرش اینقدر هی واسم قر آمدن هنوز چیزی زیرش ندادم.
خدا رو شکر چقدر هوا سرد شده و من توی این سرما میترسم برم باشگاه.
خدا رو شکر خورد و خوراکم خیلی خوب شده و روز به روز دارم تپل تر میشم.
خدا رو شکر کلا اراده ی رژیمم هم از بین رفته.
خدا رو شکر مامان شوشو میخواد خونه اش رو بکوبه و از نو بسازه و به شوشو گفت سمت خونه خودتون واسم خونه اجار کن.
خدا رو شکر همینطوری خوشبختی و شادی داره از من سر ریز میشه.
خدا رو شکر من خیلی خوبم نگرانم نباشید.

+ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲ | 13:16 | راحيل |

خـــــــودم را
بـــه کـــــــــــــــــــــــوری مـی زنــم
شـــایــــد
ل م س تــــ کـــــنـم

یه وقتایی ترس میاد و همه وجودت رو تصرف میکنه.
و این روزها من تصرف شده بودم با این ترس لعنتی
همین ترس بود که مجبورم میکرد به زور زل بزنم به صفحه ی مانیتور وبلاگ  و فیس بوکم را چک کنم.
همین ترس بود که مجبورم میکرد روزی یک بار بنشینم عکس همه دوستان و فامیلها رو نگاه کنم.
همین ترس بود که مجبورم میکرد 12 رنگ را با دقت نگاه کنم در مغزم بسپارمشان.
همین ترس بود که روزی ده ها بار مرا به حیاط میکشاند و مجبورم میکرد با درد،چشمانم را به سمت آسمان باز کنم و ابرها و آبی آسمان را ببینم.
همین ترس بود که مجبورم میکرد در روز چندبار چشم بسته تمام خانه را بگردم تا ببینم قدرت این را دارم که اگر روزی مجبور شدم به راحتی توی این آرامشکده راه برم یا نه
همین ترس بود که مرا شکل مادربزرگ خدابیامرزم کرده بود. هر ثانیه سرم را بالا میبردم و میگفتم خدایا تا زنده ام چشم و دست و پایم را از من نگیر.

همین ترس این روزها دهان مرا آسفالت کرده بود.
 
@*@*@*@*@*@*@*@*

یه شوهر نمونه و دوست داشتی اون شوهریه که وقتی آسمان شهر ابری میشه و زن ِ عزیزش بهش میگه: شوی عزیزم بیا و در این هوای دو نفره از خانه بزنیم بیرون و بریم از هوای ابری لذت ببریم فوری بپره آماده بشه و دست زنش و بگیره و ببره بیرون
نه مث شوهر من یه نگاهی به زنش بندازه کله ی گنده اش رو تکون بده و بگه ای زن: این آسمان ابری میطلبه بری زیر پتو و اونو بکشی رو سرت و تا عصر بخوابی ......


برچسب‌ها: ترس, آسمان ابری, شوهر کله گنده
+ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲ | 16:2 | راحيل |


این روزها حس ِ بچه های کار رو که توی سرما سر  ِ چهار راه ها اسپند دود میکنند رو درک میکنم.

شاید هم حس ِ رمال ها رو. 

تاکید مامان بر اینه که هر روز توی خونه اسپند دود کنم و روی اسپندها خاکشیر بریزم چون مامان بزرگ ِ مامان همیشه میگفته دود خاکشیر واسه چشم درد خوبه.

و چند سال قبل هم یکی دیگه به مامان گفته بود هفتا سنگ رو بذاره حسابی داغ بشه و بعد اونو بندازه توی سرکه سفید بوخورش واسه  آروم شدن سینوس ها خوبه.

در طول روز من ماموریت دارم اسپند دود کنم و همه خونه بچرخونم شب به شب هم کله ی مبارک رو بگیرم روی بوخور سرکه سرکه ی سفید. این سرکه ی سفید آب سر و کله رو بد در میاره. همزمان آب دهن و چش و دماغ راه میوفته.  وحشتناکه به خدا.

هاااااا راستی آبلیمو هم چش میکنم

حالا شما هم تشریف ببرید پیش مامان بزرگاتون و ازشون راهنمایی بخواید و بعد بیاید بگید اونا چه پیشنهادی دارن تا من با جون و دل گوش کنم.


پمادی چشمی که دکتر بهم داده بود باعث حساس شدن چشمام به نور شده بود دو شبه دیگه چش نمیکنم خدا رو شکر بهترم ولی هنوز چشمم قرمزه و باید مراعات کنم.

خدایا شفای همه مریض ها لطفا خواهشا التماسا 


اینم سرگرمی این روزهای من 



به شووره میگم تو هم برو گل نرگس بخر شبا بریم سر چهار راها خیلی عاشقانه تو گل بفروش منم اسپند دود میکنم :)))))


شاید اینجوری یه دسته گل نرگس گیرم بیاد خوووووووووووووووووووووووووووووووو


برچسب‌ها: اسپند, گل نرگس, چهار راه
+ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲ | 13:36 | راحيل |


من را با پيغام هاى مختلف
با نامه هاى بدونِ نام،دسته گل هاى سفارشى
من را با تماس هاى مشكوك امتحان نكن!
پيراهنت را بِكَن
تا به چشم هايم اعتماد كنى!

(بهرنگ قاسمى)





اینا توی پست قبلی جا افتاد.


اینم
انرژی روز شنبه




+ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲ | 13:8 | راحيل |

این روزها دلم فقط نوشتن میخواد .

یه عالمه حرف تو دلمه واسه گفتن واسه نوشتن. ولی چشمم یاری نمیکنه  . بد رقم به نور حساس شده.

حس خون آشام ها رو دارم که توی نور نمیتونن برن.

تا وقتی قرص های مسکن بخورم سر پام بعدش  جلو بخاری افتادم و اشکهای روون چشمم رو پاک میکنم.

چشمم به روایت تصویر


دوران سلامت


دوران مریضی.... ابروهای پاچه بزی رو عشقه


تنها مسکنی که یک ساعت منو سر پا نگه میداره


یعنی این مریضی تموم میشه؟

دلم برای اینجا ،برای بافتنی کردن ،برای بیرون رفتن در طول روز  تنگ شده.

بد رقم خونه نشین شدم.

+ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲ | 12:16 | راحيل |

من چیزهای ساده را دوست دارم
کتاب‌ها را... تنهایی را
یا بودن با کسی که تو را می‌فهمد !

دافنه دوموریه




 یه مرد بجز خونه باید یه ویلا خارج از شهر داشته باشه تا وقتی با رفتار زشتش ،رید به اعصاب زنش
اون  زن بدبخت ِ ،فلک زده ی ،بیکس و کار بتونه یه چمدون گنده برداره واسه چند روز دست از خونه زندگیش بکشه  و بیخبر بره توی ویلا واسه خودش زندگی کنه.
یعنی  ای دختر مجردهای دمِ بخت ،دور از جونتون یه وقت خر نشید با این مردهای گدا گودولِ بی پول ِ مفلوک ازدواج کنید ها
این مردها که واسه شما اعصاب نمیذارن ،حداقل برید دل ببنید به یه  مرد ِ پولدار که اگه خودش رو نداشتید پولش رو داشته باشید.
به جون خودم عشق تو زندگی  به درد ِ لا جرز ِ دیوار میخوره.
وقتی این آقایون رو اعصاب آدم چهار نعل میرن همون عشق میشه یه خار فرو میره تخم ِ چشتون.
منو ببینید همینجوری داره از چش ِ راستم اشک میاد، عشقه خار شده رفته تو چشمم عفونی شده به خداااااااااااااااااااااااااااا

راحیلی نوشت: دوست جونیای عزیزم ببخشید کامنتها تایید نمیشه نمیتونم جواب کامنتهای پر محبتتون رو بدم گذاشتم وقتی چشمم خوب شد تایید کنم.
هنوز همونجوریم دعا کنید حداقل خوب بشم تا بتونم این پررو بازی های شووره رو راحت تر تحمل کنم :))


+ این پست که خیلی تابلو نبود بخاطر گند زده شدن به اعصابم توسط شووره گذاشته شده نه؟
++ چرا کارمندها باید پنج شنبه ها تعطیل باشن؟؟؟ مگه خونشون با خون اونایی که توی شرکتهای خصوصی کار میکنند فرقی داره؟ مسئولین رسیدگی کنند این شوور من پنج شنبه ها هم بره سر کاااااار خووووووووووووووووووووووووووو

+ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲ | 10:11 | راحيل |



واسه پنجشنبه شب مامان همه رو دعوت کرد خونه شون که همه دور هم باشیم.

من و آرزو از ظهر رفتیم خونه ی مامان

عصر بود که کناره ی چشم ِ راستم یه کوچولو قرمز شد

گفتم شاید ریمل یا مداد چشمم با چشمم ناسازگاری داره و این قرمزی بخاطر اونه

هی قرمز بیشتر شد و حرارت چشمم رفت بالا تا ساعت 4 صبح که دیگه چشم درد امانم رو برید و دیگه باز نمیشد.

تا صبح تحمل کردم بچه ها که رفتن سر کار و مدرسه چشمم رو با بدبختی توی آینه نگاه کردم ولی از چیزی که میدیدم تن و بدنم میلرزید.

همه حواسم رفت سمت نابینا شدنم. چون یه دونه یا تاول سفید کنار ِ مردمک چشمم زده بود و نصف ِ چشمم قرمز ِ قرمز بود.

به آرزو که گفتم فوری آمد و منو برد بیمارستان خلیلی که بیمارستان چشمه 

بعد از سه ساعت که نوبتم شد دکتر با توضیحاتی که واسش گفتم گفت گل مژه است ولی بعد از معاینه گفت: که چشمت سرما خورده و عفونت داره.

بعدش هم دو مدل قطره و پماد چشمی نوشت و گفت تا دوهفته این ویروس رو توی چشمت داری باید باش کنار بیای این داروها فقط جلوگیری میکنه از پیشرفت بیماری توی چشم.

عصری هم شوشو منو برد پیش یه متخصص که اونم قطره و پماد و تایید کرد و یه کپسول چرک خشک کن داد و منو فرستاد خونه.

خلاصه که الان چند روزه من یه راحیل  کم بینا هستم.

که چشمم نسبت به نور خیلی حساس شده خونه مون در تاریکی مطلق به سر میبره شبها با کم نورترین چراغ روشن میشه.

سریالها رو از طریق صدا دنبال میکنم.

امروز هم از کله ی سحر لب تاپ رو روشن کردم و حدود سه ساعت طول کشید تا این پست رو بنویسم.

فقط خواستم بگم هستم زنده ام ولی از چشمام نمیتونم کار بکشم چون وحشتناک درد داره.

توی این سرمای زمستون مواظب خودتون و بچه هاتون باشید.

اصلا هیچ نشونه ای از سرماخوردگی نداشتم ولی یهویی چشمم اینطوری شد

+ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲ | 10:33 | راحيل |

Sara