ماماني عاشق | آذر ۱۳۹۲


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست


دست هات که باشد
خدا هم هست
روی تنم
توی موهام
بخشنده و مهربان...


عباس معروفی


صبح که چشمم رو باز کردم یه دلشوره ی عجیب توی دلم بود. 

یه دلشوره که نمیدونم چطور باید از دلم دورش کنم.

قبل از رفتنش بهش میگم :کاش امروز خونه بودی. کاش میشد نری اداره ....

دوست داشتم همون لحظه بگه باشه فقط بخاطر تو امروز رو خونه می مونم. ولی خو اینا همه فانتزی بود فقط نگام کرد خندید و رفت.

بعد از رفتنش دلشوره ام بیشتر شد. فکرهای مزخرف هم به دلشوره اضافه شد.

تا رسید اداره به بهونه ی این که یادش بمونه پول بگیره باش تماس گرفتم.

و این تماسهای بی مورد تا 9 صبح ادامه داشت

میگه: تو چته امروز ؟ چرا اینجوری شدی؟ تو که خودت میدونی امروز اضافه کاریم و تا 5 اداره ام پس این همه بیتابی واسه چیه؟

گفتم هیچی دوست داشتم امروز خونه بودی.

خواهر کوچیکه یه سر آمد خونه .تا اون بود دلشوره ها فراموش شد. ولی بعد از رفتنش باز شدم همون زن ِ دلشوره گرفته ی نکران.

یه اسمس با این محتوا: دلم برات تنگ شده کاش بیای خونه... واسش فرستادم.

جواب داد : دیوونه

یک ساعت بعد تماس گرفت میگه تو امروز یه چیزیت شده...فکر کنم سرت به جایی خورده.یه عالمه حرفهای بیخود زد که من رو بخندونه ولی من فقط میخواستم خونه باشه. روی همون مبل سه نفره دراز بکشه پی اس پی بازی کنه و بگه راحیل بذار فلان شبکه ببینیم چی داره. راحیل یه چایی آماده کن توی این هوای سرد چایی می چسبه.

راحیل یه پرتقال پوست کن بزنیم به بدن. راحیل..................

کاش امروز رو خونه مونده بودی تا سیر نگاهت میکردم. امروز دلم شور میزند بخاطر خوابی که دیشب دیدم. دلم شور میزند برای دستهایم که دیشب در خواب جای خالی تو را کنارم لمس کرده بود. دلم شور میزند برای آغوشم که دیشب در خواب جای تو ، بالشتت را در خود جای داده بود و فغان سر داده بود از نبودنت.

دلم شور میزند.......دارم دیوانه میشوم.


ف@طمه:
زرافه ها تنها موجوداتى هستن كه:
قدشون ميرسه اما دستشون نه


+ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲ | 14:20 | راحيل |

بعد دیشب داشتم یه پست رو که اسفند  ماه سال 90 گذاشته بودم میخوندم و با صدای بلند قهقه میزدم موقع خوندنش و افسوس میخوردم به داشتن ِ قلمی شاد در اون زمان ،  که شوشو گفت تو چی داری می خونی که اینجوری نیشت تا پشت ِ گوشت باز مونده؟

گفتم به درد ِ تو نمیخوره مورد داره مقتضای سنت نیست ننه.

دیگه آمد دراز به دراز افتاد جلو لب تاپ و شروع کرد به خوندن و اونم کلی خندید آخرش هم گفت یعنی اینو واقعا خودت نوشتی؟

گفتم چیه بهم نمیاد یه همسر نمونه و کدبانو ، یه مادر دلسوز و یه وبلاگ نویس باشم؟

گفت نه مشکل اینا نیست..یعنی تو واقعا هر اتفاقی بیوفته مینویسی؟

گفتم خو تا اونجایی که بشه....

گفت خوب دوستات در مورد من چه قضاوتی دارن؟

گفتم هیچی تو رو یه شوهر نمونه و رویایی توصیف کردم غصه نخور هیشکی فکر بد در مورد تو نداره [نیشخند]

گفت از دعواهامون هم مینویسی؟؟؟

نیشم و باز کردم گفتم: نـــــــــــــــه اصلا ....کی دوست داره دعوای زن و شوهرها رو بخونه آخه.

خدایا منو ببخش ....نمیشد بهش بگم تو دست تو دماغت هم بکنی من میام و ثبتش میکنم خووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو


ادامه مطلب همون پست مورد نظره به جون خودم رمز هم نداره 





Ɔσитιиʋɛ
+ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲ | 13:55 | راحيل |

زمستان
همين حوالى مى چرخد،
صدايش را مى شنوى ؟؟
بيا ..!
مرا ببوس...
در آغوشم گير
عطر نفسهاى تو كه
در من بپيچد
بهار مى شوم ،
پر از بوى ارديبهشت ...
مهدى ، ج ، و



توی خونه ی ما کم پیش میاد که من یا شوشو جلوتر از هم بریم بخوابیم.
اگه یکی خیلی خسته باشه سر شب میره لالا یا وقتی یکی مث دیشب من خیلی بیخوابی بزنه به سرش تنهایی بیدار میشینه. همیشه وقت ِخواب توی خونه همه چراغ ها خاموش میشه و در آرامش میخوابیم.
بعد دیشب دیگه من بیخوابی بهم هجوم آورده بود و تا دو و نیم بیدار نشستم و بقیه خوابیدن.
موقع خوابیدن گفتم راحیل خانوم همه کارهات رو بیصدا انجام بده تا بقیه بیدار نشن یه وقت و بد خواب بشن.
دیگه در آرامش داشتم پوس تخمه های کنار لب تاپ رو جمع میکردم میریختم توی پیش دستی که هی دستم میخورد به کاسه تخمه ها و تق تق صدا میکرد ولی خو این صداش کم بود و هیشکی بیدار نمیشد.
رفتم واسه مسواک و این کارها که وقتی کار تموم شد خواستم در سرویس بهداشتی رو ببندم که واقعا نمیدونم کی پشت ِ در بود همچی محکم این در رو کوبید به هم که خودم شوکه شده بودم.
نفهمیدم با این صدا کسی بیدار شد یا نه.
چراغ رو خاموش کردم و خواستم با آرامش برم توی اتاق خواب که پام خورد به پایه ی مبل بعد من فکر کردم تو دلم جیغ زدم ولی نگو جیغم از دلم زده بود بیرون چون پسره گفت چی شده مامان؟
آروم در اتاقش رو باز کردم گفتم هیچی مامان چیزی نیست بخواب.
با بدبختی خودم رو رسوندم به تخت و خزیدم زیر پتو که متوجه شدم شوشو قبل از خوابش پرده های اتاق رو نکشیده.
دیگه از خود گذشتگی کردم و پاشدم پرده رو بکشم و بخوابم که همون پای چلاقم کوبیده شد به پایه ی صندلی میز آرایشم.
دیگه نشد تو دلم جیغ بزنم پس بلند جیغ زدم و شوشو پا شد چراغ رو روشن کرد و گفت : چیه؟ تو امشب میخوای بخوابی یا فداکار شدی میخوای بری توی کوچه هم راهپیمایی کنی و هی جیغ بزنی همه همسایه ها رو بیدار کنی؟
بهش گفتم : بشکنه این دست که نمک نداره من ِ خر رو بگو که خواستم پرده رو بکشم اتاق گرم بشه راحت بخوابی.
دیگه شوشو خیلی آشقانه [نیشخند] گفت تو برو بخواب من همه چیز رو درست میکنم.
دیگه خودش چراغ رو هم خاموش کرد و آمد خوابید.
ولی خو بچه ام مثل این که تا صبح خوابش نبرده بود چون از 7:30 صبح هی منو تکون میداد میگفت راحیل پاشو بریم از فلان جا آش بخریم بیایم.

منم یه چشمم رو باز میکردم و یه چیزهای نامفهمی واسش زمزمه میکردم و دیگه تا تکون بعدیش نمیفهمیدم دنیا دست کیه.
به تلافی دیشب محکوم شدم که 8:30 بیدار بشم و بهش صبحونه بدم


و این بود داستان یک شب زنده داری راحیل.خو چه کاریه با بقیه اهل خونه بگیرید بخوابید که اینقدر زجر نکشید خوووووو

+ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲ | 12:27 | راحيل |



پایانِ حکایتم شنیدن دارد
من عاشقِ او بودم و او عاشقِ او

جلیل صفربیگی




کم نورترین چراغ سالن را روشن گذاشته ام. در تنهایی نیمه شب جلوی بخاری دراز کشیده ام و پاهای یخ کرده ام را چسپانده ام به بخاری و با صدایی که به زور شنیده میشود این موزیک را پلی کرده ام و برای خودم مرور میکنم این روزها را.
روزهای کسالت باری که مرا مجبور میکند روزی هزار بار برگردم به عقب، اصلا این حال ِ خودم را دوست ندارم.
درگیرم ، درگیر ِ حال ِ مزخرف ِ خودم.
دچار تکرار شده ام ،دلم میخواهد از این پیله ی تنهایی بیرون بیایم ولی در من چیزی شکسته شده ، گم شده.
در من جای چیزی خالی است.
در من اعتماد ته کشیده
حال و هوای این برگریزان ِ لعنتی هم دامن میزند بر حالم.

امروز شوشو میگه راحیل یه خورده شاد باش ، چیه هوای خونه رو هم داغون کردی
میگم همش تقصیر توه اگه واسه من گل نرگس میخریدی الان حال و روزم این نبود.
یعنی واقعا من هر سال باید بهش یاد آوری کنم گل نرگس میخوام و آخرش خودم برای خودم برم گل نرگس بخرم؟
این زندگی افسردگی نداره؟
هر کی دیگه جای من بود تا حالا خودکشی کرده بود به خدا.
اصلا خوشبحال خرسها که خواب زمستونی دارن و دچار این افسردگی های مزخرف نمیشن به خدا.
حالا من وقتی حال و روزم مسخره است تازه ساعت 9 شب یادم میاد که دلم قهوه میخواد و میرم یه لیوان گنده قهوه میخورم و بعد این ساعت شب[[ 1:12 ]] بیخوابی زده به سرم و الکی تو خونه میچرخم و هی حسرت خرسها رو میخورم.
راحیلی نوشت :الان خیلی مشخصه من حالم بده نه؟
+ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲ | 1:16 | راحيل |


گفتم که بوی زلفت 
گمراه عالمم کرد

- حافظ -


صبح یکی از روزهای همین هفته بود که تماس گرفت و گفت :راحیل مدیر عامل اعلام کرده میخواد به دیدار  ِ خانواده شهدا بره و اولین قرعه به نام من افتاده و فردا میان خونه ی ما.

خبر از این شک بر انگیز تر نبود .

تا حالا از این مدل مهمونها رو نداشتیم.

معمولا وقتی از طرف بنیاد شهید یا هرجایی واسه دیدار میخوان برن مستقیم میرن خونه ی مامان شوشو و اصلا با ما کاری ندارن. ولی این مهمونها از طرف اداره بودند و ما باید مامان شوشو رو می آوردیم خونه ی خودمون تا اونها بیان خونه ی ما. 

صبح یکی از روزهای همین هفته بود که گفتم ای دل غافل واسه مهمونها باید خونه رو تمیز کنم.

و از 8 صبح بود دقیقا ، که لباس کوزت کاری رو از کشوی لباسها کشیدم بیرون و تا 12 ظهر فرداش یه خونه تکونی حسابی کردم.

هنوز خودم باورم نمیشه که اینجوری خونه رو تکونده باشم. 

هنوزم باور نمیکنم که مدیر عامل اداره ی شوشو اینقدر آقای شوخ و خوش برخورد و متواضعی باشه.

هنوزم باورم نمیشه که ادارات دولتی هم میتونن مدیرهای خوش برخورد داشته باشه که همه کارمندها باهاشون احساس راحتی بکنند.

هنوزم باورم نمیشه که توی خونه ی فسقلیمون از 15 تا از کله گنده های اداره پذیرایی کردیم و اصلا احساس خستگی نکردیم بس که خوش برخورد بودند.

هنوزم باورم نمیشه که از همون روزی که خونه تکونی رو شروع کردم دیگه قلاب بافی رو گذاشتم کنار و اون 6 تا موتیف رو نتونستم ببافم.

هنوزم باورم نمیشه مامان شوشو یه جا با گلایه از شوشو جلوی مدیرهای اداره باعث شد شوشو بدجور پکر بشه و هنوزم که هنوزه اعصابش خورد باشه و از ناراحتیش واسه تحقیر شدنش یه ریز غر بزنه.

هنوزم باورم نمیشه چرا این مامان شوشو  با این سن و سال هنوز نمیتونه جلوی اون زبونش که از نیش عقرب گزنده تره رو بگیره. 

ولی باور دارم که زندگی من بسته به تار موی شوشو .

باور دارم بعد از همه دعوا ها و دلخوری ها اگه یه روز بیاد خونه و غم توی صورتش باشه همه زندگی من سیاه میشه.

باور دارم وقتی که آغوشم برایش میشود امن ترین مکان دنیا دوست دارم دست خدا را ببوسم .

باور دارم وقتی که می نشینیم و خیالبافی میکنیم که اگر در فلان شهر سر سبز شمالی زندگی میکردیم چه مدل خانه برای خودمان می ساختیم در زندگیمان امیدواری موج میزند.

باور دارم که دوستم دارد.

باور دارم که من بدون او هیچم.

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا باورم کن به باورت نیاز دارم، با باورت امید را در دلمان خواهی کاشت خدایا باورم کن


تشکر نوشت راحیلی: مدیون محبت های تک تکون هستم و شرمنده روی همه تون که دیر به دیر به مهمونی خونه های مجازیتون میام.




+ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ | 12:38 | راحيل |




حسابِ لبهات
از تمامِ تو جداست
الکیست مگر
من از آن لبها
دوستت دارم شنیده اَم!!...

شهریار بهروز






از در باشگاه که خارج میشوم نور آفتاب که تنم را گرم میکند ذهنم میرود سمت یخچال خانه.
به یاد می آورم دو تا گل کلم سفید و خوشکل تنشان را به سرمای یخچال سپرده اند و انتظار میکشند تا به سراغشان روم و آنها را از سرما نجات دهم.
راهم را به سمت سبزی فروشی کج میکنم تا چیزهایی برای ترشی بخرم.
فقط کرفس گیرم می آید.
مقداری هم لوبیا سبز میگیرم تا امروز برای ناهار آماده کنم.
به خانه که میرسم برای خودم چایی آماده میکنم تا خستگی از تنم به در شود.
لوبیا سبزها را آماده میکنم به سراغ کرفس  و گل کلم ها میروم.
ساعاتی از ظهر میگذرد که کارم تمام میشود.
دستم را دراز میکنم تا شکر را بردارم  و به درون لیوان چای بریزم که درد ِ کت و کول به من میفهماند چقدر کار کرده ام.
ولی هنوز سیب ترشی و هویج و خیار و چیزهای دیگر مانده که باید عصر خریداری شود و آماده شود و راهی سطل ترشی ها شود ...
فقط 8 موتیف از پتو باقی مانده برای تکمیل شدن. یعنی تا چند روز آینده بنده پتوی دست باف خودم را به دور خودم خواهم پیچید.
یعنی کسی بجز خودم بخواد بهش دست بزنه با دستای خودم خفه اش میکنم. این همه وقت پاش نذاشتم که بقیه حالشو ببرن ....
و اینم  راحیل در اول هفته ی شانزدهمین روز از  آخرین ماه پاییز.

احوال شما؟

+ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۲ | 15:40 | راحيل |


و تنت،
وطنم..



بعد از باشگاه یک کورس قبل از خانه  پیاده میشم و پیاده میام خونه.
باغ ها و باغچه های گلفروشی سر خیابون رو دوست دارم.
وقت داشته باشم میرم توی باغچه ها و گل ها رو مبینم و هی الکی قیمت میکنم و لذت میبرم و به خودم قول میدم سری بعد که رفتم فلان مدل گل رو بخرم ولی همیشه در حد یه قول باقی می مونه.
امروز ولی لذتی دیگر داشت قدم زدن کنار باغچه ها و باغ ها.
جوی آب پر بود از آب روان و در حال ِ حرکت. آب اینقدر زلال بود که وسوسه میشدی برای ثانیه ای هم که شده کفش از پای در آوری و خنکای آب را حس کنی.
همه نگاهم به این زیبایی ها بود.
توی خیابون خودمون که پیچیدم از دیدن درختهای چنار که پر بود از برگهای زرد و نارنجی ذوقم صد برابر شد برای نشستن لب ِ جوی ولی حیف اینجا دیگه محله مون بود و هرکی منو میدید فکر میکرد من کلا خل و چلم که اینجوری نشستم بر لب جوی و گذر عمر رو میبینم.

وااااااااااااااای غلط زدن ِ برگ های زرد و نارجی توی جوی آب زلال رو دیدید؟؟؟ واقعا لذت بخشه.
امروز من در تکه ای بهشت قدم میزدم تا به خانه ام ، مکان امن ِ زندگیم رسیدم.
وقتی هم در سالن رو باز کردم و پا گذاشتم توی خونه داد زدم سلااااااام امن ترین جای دنیاااااااااااااااااااااا

اصلا اینقدر این آب روون انرژی مثبت داشت که تا الان لبخند به لبم مونده



Ɔσитιиʋɛ
+ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ | 12:59 | راحيل |

اثر انگشتِ ما از قلب هایی که لمسشان کردیم هیچ وقت پاک نمی شود !

چارلز بوکوفسکی




میگوید خوشبحالت تو یک زن خوشبختی.

تو دیگر در زندگی چه کم داری؟

میخندم. می گویم: آری خدا را شکر خوشبختم.

و به این فکر میکنم که خوشبختی چیست؟

بدبختی چیست؟

و اعتقادم بر این است که خوشبختی و بدبختی را خودمان برای خودمان رقم میزنیم.

با دیدی که به زندگی داریم میگذاریم دیگران قضاوت کنند ما خوشبخت هستیم یا بدبخت.

اعتقادم بر این است در بدترین شرایط زندگی در همان لحظاتی که داریم غر میزنیم میتوانیم کمی دیدمان را بهتر کنیم و به زندگی جوری دیگر بیاندیشیم.

مثلا امروز وقتی از دست مامان عصبانی بودم بخاطر خرید یک کوه سبزی خورشتی و داشتم هی غر میزدم ،یک آن چیزی در من نهیب زد به افکارم. گفت این که الان داری خرده خاک های سبزی را از قالی پاک میکنی یعنی این که دستان مهربان مادرت هنوز توان این را دارد که با آن کارهای خودش را انجام دهد.

یعنی مادرت هنوز آنقدر توان دارد که بتواند این کوه سبزی را تمیز کند و از تمیز شدنش لذت ببرد بعد آنها را بشوید.

وقتی می آید خانه ی تو و این کار را میکند فقط بخاطر این است که از تنهایی خسته است.

باید یادت باشد روزی 6 بچه ی قد و نیم قد اطرافش را گرفته بود که هر کدامشان سازی را برایش مینواختند و او لذت میبرد. و امروز همه آن 6 فرزند درگیر زندگی خودشان هستند و او تنها شده. 

وقتی میبینم  بعد از گذشت سی و اندی سال از زندگی مشترکشان هنوز وقتی مامان بیرون از خانه است و آقاجون بیتاب میشود که نکند او جایی بماند و ماشینی نباشد او را برگرداند و خودش به دنبال او میرود دلم را لبریز از شادی میکند که هنوز این دو برای هم جان میدهند . درست است هر دویشان کمی خسته تر و پیر تر از قبل به نظر می آیند ولی همین دو موجود نازنین باعث میشوند من احساس خوشبختی کنم.

وقتی بچه ام با همه شلختگی اش از مدرسه باز میگردد و و از گرسنگی مینالد یعنی تو خوشبختی یعنی هنوز کسی هست که به امید مادرش به خانه بازگردد حتی اگر تا چند ساعت قبل داشتی اتاق و تخت به هم ریخته اش را تمیز میکردی و غر میزدی باز با دیدنش احساس خوشبختی میکنی.

وقتی شوهرت ساعت یک ظهر تماس میگیرد و میگوید راحیل امروز را باید در اداره بمانم شما ناهارتان را بدون من بخورید و منتظر نمانید یعنی انتظارت برای یک نفر ارزش داشته پس تو خوشبختی.

وقتی مادر شوهرت غر میزند و کارهایی انجام میدهد که روی اعصابت است هنوز هم یعنی تو خوشبختی.... خوشبختی چون خدا دارد تحملت را آزمایش میکند ....






Ɔσитιиʋɛ
+ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲ | 14:9 | راحيل |

داشتم از درد به خود می پیچیدم...... همسایه ها گفتند: چقدر قشنگ قر می دهی! و سالهاست .............رقاص پردرد خیابانهایم!

صادق هدایت




روی میز شیب دراز کشیده ام و دارم با آرامش پلاور میزنم که صدای ایــــــن موزیک توی باشگاه میپیچد.دستهایم با وزنه ی دو و نیم کیلویی در هوا خشک میشود.
پرت میشوم به سالهای دور ، خیلی دوووور.
به آن روزها که دوستش داشتم.
به آن روزها که فکر میکردم دوستم دارد.
به آن زمان که از میان همه ترانه های سیاوش قمیشی این ترانه را حتی در خواب زمزمه میکردم.
دلم تنگ میشود.
دیگر نمیتوانم بقیه پلاور را بزنم.
از روی میز شیب بلند میشوم ، چشمم به بقیه ی ورزشکاران میافتد . همه دارند با ریمیکس آن ترانه وسط باشگاه میرقصند.
همه شادند و لبخند به لب دارند.
کاملا مشخص است که هیچکدامشان با این ترانه خاطره ی عاشقانه ی بی سرانجامی ندارند. وگرنه مثل من مابقی ساعت باشگاه کرخت میشدند و دیگر نمیتوانستند ادامه دهند.
امروز از آن روزهایی شد که از ساعت ده و پانزده  دقیقه ی صبح یک موزیک روزم را به سوی دلتنگی هدایت کرد.
کاش تو امروز وقتی به خانه بازگردی روزم را با خبری خوب ، لبخندی پر از محبت ، بوسه ای داغ و آغوشی پر از امنیت به روز شادی که آغاز کرده بودم برگردانی
کاااااش

راحیلی نوشت : هرچی گشتم نتونستم ریمیکس ترانه ی غروب ِ سیاوش قمیشی رو پیدا کنم. کسی اینجا داره یه منتظر و نجات بده از انتظار :)))))))


+ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۲ | 13:26 | راحيل |



نظم طبیعت را بهم ریخته ای
عـــریان که میشوی ...
" گــُر " میگیرم
لباس بر تن میکنی ...
یخ می زنم؛...
میمیـــرم


مهران پیرستانی





اون جمعه ی قبل رو یادتونه که با شوشو رفتیم بیرون و داستان داشتیم؟؟؟
یادتون نیست دو تا پست قبل رو بخونید ....
بعد توی هایپر استار بعد از خرید یادمون رفته بود کارت بانک رو بگیرم.
تا چند روز هی من به شوشو میگفتم کارت توی جیب کتِ تو هست ،اون میگفت نه توی کیف خودته
بعد ما روزی سه بار جیب کت و کیفمون رو زیر و رو میکردیم ولی خبری از کارت مذکور نبود.
تا این که یه روز شوشو با هایپر استار تماس میگیره و اونا میگن بعله کارت شما اینجاست و بیاین ببرین.
دیگه این ظهر جمعه باز دوتایی تصمیم گرفتیم بریم دنبال کارت.
خلاصه که اوضاعی داشتیم.
اولش که آقا یاد دوران مجردی افتاده بود و واسم از شیطنت های مجردیش تعریف میکرد.
منم هی غر میزدم بس کن، من هیچ خاطره ای از مجردی ندارم اصلا شیطنت نداشتم که واست تعریف کنم ولی اون فقط تعریف میکرد و منم هی غر میزدم.
برگشتنی هم که اصلا خاطره ساز شدیم
توی یکی از اتوبانها همچی آروم رانندگی میکرد تا بتونیم راحت " هات چاکلت "مون رو بخوریم که یهویی یه ماشین با سرعتی مثل خودمون آمد بغل دستمون.
یه دختر پسر جوون که با یه موزیک تند داشتن توی ماشین حرکات موزون انجام میدادن و کلی هم خوش بودن واسه خودشون.
دیگه ما هم اینا رو که دیدیم سر حال آمدیم و با ایـــــــــن ترانه ی هایده کلی باهاشون همراهی کردیم  کلا اوضاعی شده بود دیدنی. بعد از این ماجرا رسید سر بوق بوق بازی آقایون که هی بوق میزدن و اینجا دیگه هر ماشینی از بغل دستمون رد میشد باهامون همراهی میکرد.
خلاصه یه جا خسته شدیم و خواستیم راه خودمون رو بریم شوشو واسه پسره دست بلند کرد و دوتا بوق خدا فظی زد که بریم ولی پسره اشاره کرد بزنیم کنار.
وقتی ایستادیم و بعد از آشنایی ها و کلی تعارف تیکه پاره کردن پسره گفت میدونید ما چقدر از مسیر رو بخاطر شما آمدیم و اصلا هم مسیر نبودیم .... بعدشم دوتا سیب بهمون داد به نشونه ی دوستی ....آخرش هم ما مثل یک زن و شوهر متشخص ازشون بای بای کردیم و آمدیم خونه .
خو همه این کارهای شوشو و این جینگولک بازی هاش واسه این بود که به من خوش بگذره و وقتی رسیدیم خونه بهم بگه: ((همسر عزیز تر از جانم من با دوستام دارم میرم بیرون و شب دیر وقت میام خونه.))
و این گونه عاشقانه قفلی سنگین بر لبم بزند و من نتوانم غر بزنم و فحشش دهم

راحیلی نوشت: هیچ وقت گول مهربون شدن آقایون رونخورید چون خیلی حیله گر و مکار تشریف دارن

+ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲ | 20:17 | راحيل |


تقصير من نيست
شيب تخت به سمت توست !

.
پیمان هوشمندزاده...





چند روزه یه درد به وجودم افتاده که مثل خوره یا حتی کرم داره همه وجودم رو به هم میریزه.
اصلا صبح ها که چشم باز میکنم هی به خودم میگم : راحیل پا شو برو آرایشگاه و به آرایشگره بگو تا اونجایی که جا داره موهات رو کوتاه کنه.
بعد میگم حالا نکنه موی کوتاه بهت نیاد و بخوره تو ذوقت
بعد باز میگم به یه بار ریسک کردن می ارزه . نذار داغ چیزی به دلت بمونه.
ولی خو هنوز به اون نقطه از شجاعت نرسیدم که پاشم برم موهام رو تا سر حد مرگ کوتاه کنم.

راحیلی نوشت: دوستانی که کمرنگ میشن یا  میزنن وبلاگشون رو میترکونن و ما رو از حال خودشون بی خبر میذارن به روح اعتقاد دارند آیا؟
ندا چرا وبلاگت رو ترکوندی؟

ادامه مطلب هم که دیگه .....

Ɔσитιиʋɛ
+ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ | 15:15 | راحيل |


گاهى از لحظه ها
نبايد پلك زد ،
حتى نبايد نفس كشيد ،
بايد پر از سكوت بود
و .....
آهسته ، آهستهِ
گوش داد به صداى نفسهاى تو
و نگاهِت كرد ...

مهدى ، ج ، و




خدا یه جمعه هایی رو هم آفریده بدون هیچ دلتنگی.
پر از شادی و شور زندگی.
اون جمعه صبح ساعت 7 چشمت رو که باز میکنی میبینی یکی بهت زل ده و تا چشمت رو باز میکنی چشمش رو میبنده یعنی که من خوابم.
ولی صدای نفسهاش دستش رو روووو میکنه که بیداره.
پر انرژی میگی صبحت بخیر لجباز، من میرم چایی رو آماده کنم پاشو برو نون بگیر بیا.
نون سنگک به دست وارد که میشه میری استقبالش با انگشتای دستت وسط دوتا ابروش رو میگیری و به دو طرف باز میکنی و میگی وقتی منو میبینی اخم نکن . زشتی، زشت تر میشی [نیشخند]

حرارت بخاری رو بالا میبری و تکه ای از نون سنگک رو میذاری تا حسابی برشته بشه.
بوی نون برشته شده که توی خونه می پیچه مسواک به دهن از دستشویی میاد بیرون با دستاش خودش رو نشون میده و به نون اشاره میکنه و انگشتش رو میبره سمت بخاره یعنی واسه اونم نون برشته کنم.
جمعه ای که با بوی نون برشته شروع بشه پر میشه از شادی.
پر میشه از تفریح های دو نفره پر میشه از شور و نشاط .
ظهر پسر خونه با دایی کوچیکه میرن سونا.
و ما دونفری ساعت 3 از خونه میزنیم بیرون.
یه عالمه حرف زدیم. یه عالمه غر زدم که چرا بد اخلاقی ، چرا با اخلاق ِ سختت نمیذاری بچه باهات راحت باشه ؟
چراااااااا؟ چرااااااااااا؟
همه جوابها رو با شوخی گفت درسته جواب هاش مزخرف بود ولی خوشحال بودم که حرفم رو زدم.
حین قدم زدنهامون توی یکی از باغچه های گل فروشی سر یه آناناس گیرم آمد و از دیشب گذاشتمش توی آب تا ریشه بزنه و بعد بذارمش توی گلدون.
بعد رفتیم هایپر استار اونجا " آواکادو " دیدم خواستم بخرم ولی لامصب یه آواکادو اندازه یه گلابی نه هزار پونصد تومن بود (9500) . خوووووووووووووووو چرا اینقدر گرون. تو روحتون یه خورده ارزون تر کنید بذارید من یه هسته ی آواکادو گیرم بیاد میخوام بذارم ریشه بزنه اونم بذارم توی گلدون و آواکادو برداشت کنم.
دیگه شب وقتی داشتیم بی هدف میچرخیدیم قرار شد بریم واسه شام شاوارما بگیریم ولی یه وقت به خودمون آمدیم دیدیم پشت میز توی آشپزخونه نشستیم شوشو* واسه من نیمرو درست کرده واسه خودش املت و داریم با لذت [عشق حتی] میخوریم.
*: بنده تنها چیزی که نمیتونم درست کنم انواع غذاهای تخم مرغ داره. احساس میکنم تخم مرغه یه بوی بد میگیره وقتی درست میکنم. ولی شوشو استاد درست کردن نیمرو و املته....خدا قسمت کنه مهمونمون بشید شوشو واسمون املت درست کنه [نیشخند]
چقدر حرف زدم

راستی سلااااااام اولین روز هفته بخیر
+ شنبه ۲ آذر ۱۳۹۲ | 7:55 | راحيل |

Sara