ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
این روزها منم و یه دونه بالشت که وسط سالن افتاده و کتابهای نخونده که کنار دستم رو سر هم چیده شده . دفتر خاطرات و خودکار سبز اکلیلی خوش بویی که دارم و کنترل دی وی دی و تلویزیون. از صبح که بیدار میشم بعد از رتق و فتق کارهای خونه دراز به دراز وسط سالن افتادم و کتاب میخونم. یه وقتایی خسته میشم از خوندن، واسه خودم یه سری چیزا رو یادداشت میکنم. بعد دیگه خیلی خسته بشم کنترل دی وی دی رو بر میدارم روشنش میکنم و دراز میکشم فیلم میبینم. دیگه خیلی فضا واسم تکراری بشه همه این بارو بندیلم رو جمع میکنم کوچ میکنم توی اتاق خواب روی تخت کتاب میخونم... یعنی من هلاک شدم از این همه تنوع در کارهایی که در طول روز انجام میدم. ولی امروز صبح وقتی خودم رو توی آینه دیدم از خودم متنفر شدم. شدم یه راحیل بی هدف. واسه هیچ جیزی تلاش نمیکنم. نسبت به همه چی بی میل شدم. اصلا دیگه دلم نمیخواد واسه چیزی که میخوام به کسی کوچکترین اصراری کنم. حتی به خدااااا یه وقتایی سرم رو میگیرم بالا که ازش خواسته ای حتی بخشش گناهی داشته باشم یهویی یادم میاد که از التماس بدم میاد. دیگه پشیمون میشم چیزی بگم حتی توی دلم هم حرف نمیزنم. خیلی بد شدم خیلی. سیاه و تلخ مثل قهوه ، دوست داشتم تلخیم مثل ادلکن تلخ مردونه باشه تا همه جذبم بشن ولی خوب متاسفانه تلخیم طعم زهر مار داره و همه ازش فرار میکنند. امروز تصمیم گرفتم آدم بشم حداقل به خودم رحم کنم. یه تکونی به خودم بدم و ورزش رو شروع کنم عصرها برم پیاده روی. و دقیقا روزی که حقوق به دستم برسه برم آرایشگاه موهام رو فر ریز [سیم تلفنی] بزنم بعدش هم موهام رو در حد اشعه ی آفتاب طلایی کنم. خلاصه که این راحیل کسل و بی حوصله از امروز قول داده آدم بشه . بشه یه زن جیگر [نیشخند] راحیلی نوشت: انرژی های مثبت شما را با جان و دل خواهانیم. بازم راحیلی نوشت: میدونم این روزها وبلاگم خیلی موج منفی داره متاسفانه این موج منفی یادگاری از نویسنده ی وبلاگ میباشد که درش پخش شده شما به بزرگی خودت ببخش. بازم یه راحیلی نوشت دیگه : دوستتون دارم این عکس رو هم دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. توی فیس بوک دیدم خوشم آمد یعنی غش کردم از خنده گفتم شما هم ببینیدش
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست، ولی در نماز پایان است.شاید این بدین معناست که پایان نماز آغاز دیدار است. بعد یه چیز دیگه که خیلی دلم میخواد اینه که یه دوست مسیحی داشته باشم و یه روز یکشنبه منو با خودش ببره کلیسا ........... راحیلی نوشت: به دلیل دگرگونی حال نویسنده ممکن است امروز این وبلاگ هر نیم ساعت به روز شود شاید هم نشود. و ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــن تنهایی چیزهای زیادی به انسان میآموزد اما تو نرو... بگذار من نادان بمانم! "ناظم حکمت" یه وقتایی هم باید داد بزنی تا روحت آروم بگیره ولی باز سکوت میکنی و توی خودت فرو میری تا روح بقیه آروم بگیره. چی میشد اگه مثلا شوهرا شعور داشتن و میفهمیدن یه وقتایی یه بغل کوچولو درمون همه دردهای زنشون میشه. امان از این ترانــــــــــــــــــــــــــــــه امان
تا وقتی مشغول کارهای روتین خانه هستم یه عالمه حرف ، یه عالمه سوژه ، یه عالمه خاطره برای ثبت کردن دارم. ولی همین که روی صندلی جلوی میز کامپیوتر جا خوش میکنم و دستم را بر دکمه های کیبورد میگذارم همه افکارم پاره میشوند هر کدام به سویی مرا میکشانند و کلا مبحث اصلی فراموش میشود. اقا این کتابی نوشتن اینقدر برام سخته که نگو. اصلا انگار من هیچ وقت نمیخوام یاد بگیرم یه خورده فرهنگی برخورد کنم. ای بابا ای بابا. راحیلی نوشت 1: یعنی من الان کوبیده شدم به دیوار . من یه راحیل قاب عکس شده هستم. آقا من چطور متوجه نشدم که ربع قرن میشه 25 سال؟ (اشاره به پست قبل که 15 سال رو ربع قرن اعلام کردم) راحیلی نوشت 2: یعنی هندونه معجزه میکنه واسه از بین بردن این سنگ منگا.یعنی توی این دوروزه موقع خوردن هندونه پوست سبزش رو هم مثل آدامس میجووم که از فوایدش بهره ببرم و دقیقا نیم ساعت بعد از خوردن یه هندونه ی کامل یه کامیون شن دفع میشه. حالا شماهام که سالمید هندونه زیاد بخورید تا رسوباتتون در آد راحیلی نوشت 3: دیشب بهش میگم امروز چه روزی بود؟ همچی متفکر [همانند جغد] تو چشمام نگاه میکنه میگه امروز چندم بود؟ میگم 21 تیر........... بعد از یه مکث طولانی میگه : هاااااااااااااااااااااااااا امروز جمعه سوم رمضان ساعت 8 شب به وقت شیراز ما هم توی ماشین داریم میریم بیرون یه چرخی بزنیم. میگم بیشتر به اون دوگوله ات فشار بیار ببین 15 سال پیش چی شد در همچی روزی؟ میگه آخی جوونی کجایی که یادت بخیر من مطمئنم 15 سال پیش هم در چنین روز و ساعتی من بیرون بودم چون همیشه از این که زود برم خونه بدم میومد. میگم سالگرد ازدواجمونه امروز هیچی دیگه بعدش ساکت شد و من موندم و کلی فکر از این که سکوت علامت رضاست یا داره به بدختی هاش فکر میکنه ولی شامی دلچسب مهمونمون کرد به مناسبت این روز میمون شامپانزه ی گوریلی راحیلی نوشت 4: ممنون بابت همه تبریکات قشنگتون. ایشالا واسه سالگرد ازدواج هاتون جبران کنم راحیلی نوشت 5: حرفام یادم میره این همه مینویسم یادم نره چقدر خواهم نوشت نمیدانم. موزیک متن که حرف دل نویسنده وبلاگ میباشد
می خواهی بنشینی توی بغلم عباس معروفی همینطور که دارم ظرفها را میشوییم به یاد می آورم که دقیقا 14/4/86 اولین مطلب را در این وبلاگ ثبت کردم. و چه زود گذشت آن روز ها. خاطراتی داریم با هم من و این خانه ی مجازی که به نوعی خانه ی همه ی حرفهای نا گفته ی من شد. این خانه را دوست دارم. به یقین میگویم بیشتر از خانه ی حقیقی ام به دلم مینشیند. در جوار این خانه همسایگانی دارم از جنس فرشته. از جنس خوب ِ عشق از جنس ِ دوست داشتن. همه همسایه های این خانه ام را دوست دارم. چون با من نفس کشیده اند ، با من روز را شروع کرده اند ،شب را به پایان رسانده اند و با من هم قدم شدند و همانند سنگی صبور پای حرفای دلم نشسته اند و مرا تسکین داده اند. با چند روز تاخیر تولدت مبارک ویلای مجازی من @@@@@@@ بعدش بازم یه چیز دیگه یادم آمد البته اون روز که ظرف میشستم اینو یادم نیومد همین دیشب به یاد آوردم که دقیقا 21/4/77 من و شوشو همخونه شدنمون رو جشن گرفتیم. البته کنار من و شوشو ، مامان شوشو هم هم خونه مون بود. کلا در همه زندگی ها پای یک مادر شوهر در میان است دیگه. خلاصه که وبلاگم شش ساله شد و زندگی مشترکم 15 ساله خاک وچوک پیر شدیم رفت ننه راحیلی نوشت: واسه مریضی مورد ِ نظر یه روز تصمیم گرفتم برم دکتر وقتی رسیدم در مطبِ دکتر مورد نظر ، دکتر تشریف نداشت و منم رفتم همه پول ویزیت و دارو و کوفت و زهر مار رو واسه خودم پیرهن و تاپ خریدم. و دیگه اینجوری شد که گفتم بکش منو ولی خوشکلم کن. حالا از همون روز صبحونه ،ناهار ، شام هندونه و ماالشعیر میخورم. بعد دیگه قیافه ام گردالی و سرخ شکل هندونه شده و هر کی با من کار داشته باشه و منو صدا بزنه جوابش رو از توی wc میشنوه چون جایگاهم شده اونجا ..ولی خو بهترم. مشاهدات نشون میده سنگ نبوده شن ه یعنی طوفانی شن در من رخ داده. هی بیچاره راحیل داغون شنی یه راحیلی نوشت دیگه: آقا این فونت کامپیوترم ریخته به هم و همه نوشته ها گنده و ذره بینی نشون میده. فونت و اندازه ی نوشته ها واسه شما مشکلی نداره؟
و اینم یه موزیک پر خاطره که دو روزه بدبختم کرده
میگه تا ببینم مد نظر شما چه نوع حرکتی باشه میگم یه حرکت کششی ، بغلی ، بوسشی پسره تا اینو شنید پریده تو بغل باباش همچی بوسش میکنه میگه بفرما واسه این که دل مادرم نشکنه این حرکتها رو اجرا کردیم. و وقتی چشمهای از حدقه بیرون زده ی منو میبینه میگه: نکنه میخواستی بابا این رفتارهای + 18 رو جلو من اجرا کنه. نمیگم چقدر با بالشت کوبیدم تو سر و کله اش ولی خو با همون بالشت کوبیدنه شوهره رو هم مجبور کردم این آیین رو به جا بیاره واسه من بوسه های زورکی هم لذتی داره واسه خودش
همیشه از رزمنده ای تعریف می کرد که هم اسم و هم فامیلش بوده. از شخصی که هیچ وقت اونو ندیده. از زمانی تعریف میکرد که داداشش تازه شهید شده بوده و وقتی رادیو اسم شهدا رو اعلام میکنه ،اسمش توی لیست بوده و خواهر بزرگه اسمش رو می شنوه و خدا میدونه چه حالی میشن بعد از شنیدن این اسم. از زمانی میگه که خودش با خونه تماس میگیره و اوانارو از نگرانی در میاره و میگه اون شهید فقط اسم و فامیلش باهاش یکی بوده و خودش سالمه . امروز ظهر ، وقتی داداشم عکس ِ وسط بلوار رو نشونم داد و گفت اسمش رو بخون چشمم که به اسم و فامیلش خورد دلم ریخت. یه حس غیر قابل توصیف داشتم ، یه حس ِ ....... عصر وقتی خودش رو بردم و عکس رو نشونش دادم ، بازوش رو محکم بغل کردم و از این که فقط شباهت اسمیه خدا رو شکر کردم. از این که کنارمه شاد شدم. بهم میگه: این که اسم و فامیل خودمه ولی اگه عکسش هم عکس من بود هیچ وقت منو نمیشناختی و این اسم و فامیل واست جذاب نمیشد. فقط تونستم توی چشمهاش نگاه کنم ،بدون هیچ حرفی با قلبی پر آشوب. آشوب از این که اگه یه روز کنارم نداشته باشمش........ حتی فکرش هم اشکم رو در میاره و منو خفه میکنه. خدایا شکرت که هست.
و در این مملکت اگر پای پارتی در میان نباشد واست تره که هیچ علف هرز هم خورد نمیکنند. و به وسیله ی همون نامه ی کذایی که از آموزش پرورش گرفتیم و که فکر کنم نویسنده ی نامه همسر مدیر این مدرسه میشد و دوندگی های داداش عزیزم پا به پای من ، بالاخره این پسره در یک مدرسه نمونه که به دلم نشسته ثبت نام شد. الان بنده یه راحیل خسته و کوفته هستم با کوهی لباس چرک مانده بر دست ، کوهی لباس اتو نشده مانده بر یه دست دیگه ، بادمجون های سرخ نشده مانده در یخچال، خانه ای که نیاز به یک گردگیری اساسی دارد مانده بر دست ، ولی روحیه ای بسیار شاد از ثبت نام شدن پسره که همه این کارهایی که توی این دو سه هفته که درگیر ثبت نام بودم و دل و دماغ کار نبود انجام ندادم رو میتونم در چشم بر هم زدنی انجام بدم. این ثبت نام بزرگ رو به خودم و همه دوستانی که پا به پای من حرص خوردن و غر زدنهای منو تحمل کردند تبریک میگم راحیلی نوشت: گوشی موبایل در دستم دارم اطلاعت ثبت نام رو به شوشو گزارش میدم در سالن رو باز کردم و امدم توی خونه یه زنبور زرد گنده جلوم سبز شد. خواستم با پیف پاف ناکارش کنم که همچی حمله کرد سمتم منم هی دستم روتکون میدادم ، آقا نشست انگشت شصتم رو گزید و صحنه ای بسیاد مفرح و دیدنی به وجود آمد واسه پسرم و شوهرم چون من جیغ میزدم بالا پایین میپریدم از سوزش نیش زنبوره شوهره از اون ور فحشم میداد که چرا جیغ میزنم گوشش کر شد ، پسره از این ور کف سالن غلط میزد از دیدن صحنه ی درد کشیدن مادرش. همچی خانواده ی دلسوزی دارم من. چرا ثبت نام پسری اینقدر طولانی شد؟ چون این مامان سخت گیر به هر دری داره میزنه که پسری رو یه مدرسه ی نمونه دولتی ثبت نام کنه و یه دونه از این مدرسه های نمونه محدوده ی آپارتمان داداشمه و اون روز با داداشم رفتیم آموزش پرورش سند خونه رو هم بردیم که بیاید خودتون برید اینو توی این مدرسه ثبت نام کنید هم طرح آدرس داریم هم معدل بالاست هم این دانش آموز مجری برترناحیه است و فلان و فلان ...خدا رو شکر مسئول این ناحیه خودش مجری صداو سیما بود و کلی هم تحویل گرفت مارو و فوری یه نامه پشت کارنامه پسری نوشت مهر و امضا کرد و گفت ببرید بدید مدیر مدرسهه دیروز که نامه رو نشون مدیر مدرسه دادیم گفت برید فردا [ که میشه امروز] بیاید حالا امروز که رفتیم گفتن مدیر همه مدارس توی آموزش پرورش جلسه دارن باز برید فردا بیاید خلاصه که باز من قاطی کردم و رفتم همه مدرسه معمولی های اطراف رو سر زدم همین اطرافی که میگم مسیرش از خونه ی ما خیلی دوره .اطراف خودمون حتی یه دبیرستان معمولی پسرونه هم نبود دوتا از مدارس فیش داد که برم پول واریز کنم به حساب مدرسه و فردا با مدارکی که نیازه برم اسم پسره رو بنویسم توی مدرسه ولی باز فردا برای آخرین بار میرم این مدرسه نمونهه و اگه نتیجه نگرفتم و تونستم خودم رو راضی کنم فوری میرم اسم پسره رو توی یکی از این مدارس معمولی ها مینویسم دیگه. تا امروز توی هیچ مدرسه معمولی واسه ثبت نام پسره پا نذاشته بودم واسه همین توی این چند هفته به در بسته و شهریه های واقعا کلون برخورد کرده بودم. در صورتی که مدرسه های دولتی فقط 200 تومن واسه ثبت نام میخوااااان راحیلی نوشت: هیچ جا بلاگفا نمیشه ولی واقعا داره قر میاد و خسته کننده شده یه حس بدی هم دارم نصبت به مدیریت وبلاگم چون توی چند روز گذشته اتفاقاتی افتاد که حس میکنم یکی پسورد وبلاگم رو زده بود و داشت کرم میریخت واسم. واسه همین دست و دلم به نوشتن نمیره اصلا. واسه رفتن بین پرشین بلاگ و بلاگ اسکای به نظرتون کدام گزینه بهتره ؟ از بی خوابی خسته بشی و از ساعت سه صبح بلند شی همه خونه رو مثل دست گل کنی. حیاط رو آب بزنی به گلدونهای توی حیاط آب بدی. با پیر مرد همسایه همقدم باشی واسه شب رو به صبح رسوندن. و شروع شنبه ای پر استرس و نفس کشیدن کنار کسی که از رفتارش پشیمونه و حاضره هر کاری بکنه که پشیمونیش رو نشونت بده و یه معذرت خواهی ساده نکنه و تویی که خر شدی ،سگ شدی، گربه شدی، الاخ شدی و وقتی گفت بیا منو برسون اداره ماشین رو ببر ، واسه لوس بازی گفتی ماشینت واسه خودت با آژانس میرم و الان از کار خودت همانند خری مانده در گل هستی خدایا گوه خوردم میشه برگردیم به ساعت 6 صبح برم برسونمش اداره ماشین رو بردارم. من و این گرما محاله بتونم طاقت بیارم خوووووو نیازمند دعای سبزتون هستم. بعد از دعا یه فوت هم پشتش بکنید و بگید برسه به روح راحیل
... مهدیه لطیفی
بعد آمده کامنت گذاشته که من میدونم تو چرا چهارشنبه هر هفته اینقدر میریزی به هم. شوهرت یه زن دیگه داره چهارشنبه ها میره پیش اون و تو نمیتونی تحمل کنی خواستم بگم ننه چرا فقط چهار شنبه ها بره خووووو اصلا این شوور من باید عدالت رو رعایت کنه یه شب در میون بره. اصلا یه هفته من یه هفته اون نه اصلا یه ماه من یه ماه اون نه خو میخوای یک سال یک سال تقسیم کنیم. اصلا 14 ..15 سال با من بوده بیاد 14 ...15 سال هم با اون بره. اصلا غلط کرده اسید میپاچم صورتش حالش بیاد سر جاش. خواهش میکنم، التماس میکنم، به پنش تن قسمتون میدم ولش کنین اصلا. بعدشم آدم یه وقتایی باید یه یواشکی هایی واسه خودش داشته باشه که اینجوری یهویی حالش رو به هم بریزه یا نه ؟؟؟ دلم برا چهارشنبه های پارسال که میرفتم تنهایی مینشستم روی صندلی آخر اون کافی شاپ تاریکه و یه عالمه صحنه های فجیح میدیدم و دم نمیزدم تنگ شده. اصلا از همین چهارشنبه میخواستم باز برم بشینم ته اون کافی شاپه که خواهره زنگ زد بیا بریم خونه مامان و منم گفتم خو باشه از چهارشنبه دیگه میرم. اصلا باید برم یه عالمه ازش عکس بگیرم بیام واستون بذارم شماهام معتاد کنم به اون کافی شاپ بعد چرا الان که وبلاگ رو باز میکنم دیگه اسم وبلاگم نمیزنه توی اون نوار بالا و همش نقطه های در حال حرکت نشون میده؟؟؟ بعد نکنه بخاطر این پستهای آخری که هی عصبی بودم داره خاک به سرم میشه؟
ولی توی یه بلوار که خودش یه شهرکه فقط دوتا دبیرستان پسرونه به چشمت میخوره توی مملکت ِ من ، بیشتر ِ مردم وقتی تشنه میشن یا مثانه شون در حال ترکیدن باشه میدوون میرن توی مسجدها و هنوزم توی مملکت ِ من یه نفر که میخواد خـَیـر شناخته بشه فوری میدوه میره مسجد و حسینیه میسازه با این توضیحات متوجه شدید که بچه هنوز ثبت نام نشده..... از هشت صبح در به در بودم. نزدیک ترین دبیرستان به خونه میگه مدرسه شون جا نداره و سال اول ندارن. مجبور شدم باز برم همون مدرسه پولکیه که مدیر باز وعده ی سر ِ خرمن به همه داده بود و امروز هم نیومده بود. مدرسه ای که باز توی محدوده ی خونه مون باشه چسبیده به اپارتمان داداشی با سند خونه ی داداشم من و مامان راهی مدرسه شدیم. که به در بسته خوردیم. بیچاره داداشم وقتی متوجه شد خودش آمد رفت رو بزنه واسه ثبت نام. ولی وقتی اوضاع خراب رو دید گفت بریم آموزش پرورش با سند خونه اش رفتیم آموزش پرورش میگه بیاید این سند خونه ای که اینا توش زندگی میکنند خودتون هرجا که نزدیکتره ثبت نامش کنید. یه نامه دادن واسه مدیر همون دبیرستانه ولی خو بازم وعده ی سر خرمن شنبه رو بهمون دادن. یعنی واقعا امروز دیگه گریه ام گرفته بود. لعنت به این مملکت ویران که یه صاحب نداره که سرو سامون بده اوضاعش رو. فکر کنم بعد از این همه دوندگی باید برم غیر انتفاعی اسمش رو بنویسم. راحیلی نوشت:ببخشید کامنت ها رو نتونستم جواب بدم تایید نکردم. ایشالا در اولین فرصت کامنتها رو تایید میکنم. الان نیاز به یه دل ِ سیر گریه دارم. از این مملکت متنفرم ..کاش میشد از اینجا بریم
به پاهام نگاه میکنم میبینم دمپایی انگشتی مشکی م رو پوشیدم چشمم که به شلوارم میخوره اصلا آب میشم میرم تو زمین. شلوار مشکی با سه خط سفید کنارش که واسه باشگاه میپوشیدم پامه........ زنگ میزنم به شوشو شروع میکنم به غر زدن که تو وقتی داشتم از خونه خارج میشدم نباید از تیپ من ایراد بگیری؟ ندیدی من با دمپایی آمدم؟ شلوارم رو ندیدی؟ چرا گذاشتی با این وضعیت جلو اداره از ماشین پیاده بشم و با همکارات سلام علیک کنم؟ شوشو میگه منم تازه اون موقع متوجه قیافه ات شدم ولی بد نبود اینم خودش یه تیپ اسپرت بود غصه اش رو نخور.............. بعد از یه خنده ی طولانی میگه: فقط دمپاییت با اون لاک قرمز پات خیلی تو ذوق میزد که آبروی منو برد. خواهشا وقت تعطیل شدن اداره برو توی کوچه پس کوچه ها منتظرم وایسا مردم نبینن من با چه زنی زندگی میکنم آبروم نره............... خدایاااااااااااااااااااااااااااا یه ذهن آروم خدایااااااااااااااااااااااااااا امروز دیگه آخرین روز بدو بدو هام باشه ثبت نام شه
منیره حسینی راحیلی نوشت: فردا صبح موفق نشم پسری رو ثبت نام کنم احتمالا پیشنهاد ترک تحصیل رو بهش بدم
خودم را گم کرده ام شعر... این پست کاملا خشن میباشد پس خواهشا هرکی اعصاب نداره نخونه این پست مربوط به مدیر مدارس پولکی میباشد به مدیرهای محترم و سرشون به تنشون بی ارزه کاری نداره. این پست فحشی است به مملکت گدا پرور در جریانید که دیروز چقدر شاد بودم و از ثبت نام پسره خوشنود هیچی دیگه امروز کله ی سحر پاشدیم بریم پسره رو ثبت نام کنیم رسیدیم مدرسه دیدیم چند تا دانش آموز دیگه هم آمدن واسه ثبت نام و به همه وعده ی ثبت نام داده شده بود آقای مدیر به همه گفته بود امروز بریم تا ببینه کی پول بیشتر میده واسه ثبت نام. دیروز توافق کرده بودیم واسه 300 تومن کمک به مدرسه ولی کثافت امروز بالای 500 میخواست. این مدرسه اصلا ارزش این همه هزینه کردن رو نداشت آخه . منم بیخیال ثبت نام شدم و از مدرسه زدم بیرون و واسه پسری قسم خوردم بدون در نظر گرفتن هر چیزی نزدیک ترین مدرسه به خونه اسمش رو مینویسم و همون کمکی که میخواست واسه این مدرسه ی فاسد بکنم و میذارم واسه مدرسه ی جدید. کلا اگه معلمی شغل انبیاست ،،،ولی مدیریت بعضی از مدارس شغل ج.ن.د.ه هاست ربطی هم به زن و مرد بودنشون نداره. الان متوجه شدید چقدر اعصاب من داغونه دیگه؟ سارا محمدی اردهالی وقتایی هم که خیلی دلگیری، عصبی هستی یا حتی شادی هی دلت میخواد بنویسی. یعنی اصلا من تقی به توقی بخوره دلم میخواد بنویسم و آروم بشم. حالا اول اینارو گفتم نیاید اعتراض کنید که چرا من امروز و امشب هی آمدم اینجا نوشتم. یه زمانی یکی میاد همچی ته قلبتون می شینه که همه فکر شما رو به خودش مشغول میکنه ربطی هم به جنسیت نداره شاید زن باشه شاید مرد. مهم دوست داشتنشه .... ولی
همون آدم بعد از یه مدتی با یه حرف ،با یه رفتار ،با یه نگاه دلت رو می
شکنه . تو رو دل سرد میکنه ،تو رو پشیمون میکنه از همه محبتی که بهش کردی
از همه وقتی که بهش اختصاص دادی.... چند سال پیش یه دوست خیلی خوب داشتم خیلی مهربون بازم خیلی خوب. سر
یه اتفاق ساده رفت. هیچ وقت هم نفهمیدم چطور ازش دور شدم. امروز عصر رفتم
سی دی بگیرم اونم توی همون مغازه بود چشمم که بهش خورد اینقدر خوشحال شدم
ولی وقتی دیدم اون داره خودش رو به هردری میزنه که حتی اگه شده بره توی
جعبه ی سی دی ها تا من نبینمش خیلی دلم شکست . خوب خیلی راحت میشد یه سلام و احوال ساده بینمون رد و بدل بشه و بعدش بازم تموم. چرا یه وقتایی اینقدر واسه هم کم میذاریم؟ شاید واسه دیدن همین رفتارهاست که همه اعتمادها از بین رفته بیاید یه خورده ساده تر با هم بمونیم بیاید یه خورده ساده تر همو دوست داشته باشیم. بیاید واسه بودنمون کنار هم خواسته هامونو کم کنیم. بیاید انتقاد پذیر تر باشیم. بیاید یه خورده انسانیتمون رو بیشتر کنیم راحیلی نوشت : کامنت دونی بسته است چون این پست فقط واسه آروم کردن نویسنده بود.
این تکنولوژی هر چی هم روز به روز پیشرفت کنه ولی باز اون تکنولوژی قدیمیتر ها بیشتر به دل آدم میینه. چند روز پیش داشتم توی کمد کنجکاوی میکردم که چشمم خورد به پلی استیشن 1 پسره . فوری کشیدمش بیرون و وصل کردیم و سی دی هاش رو پیدا کردیم و نشستیم به بازی کردن. ولی خو سی دی بازی مورد علاقه ی خانواده نابود شده بود واسه همین فوری پسری رفت بیرون و تهیه کرد دقیقا از دو روز پیش نشستیم خانوادگی کراش بازی میکنیم و کلی کل کل مبکنیم. [نیشخند] همچی خانواده ی خجسته ای دارم من. چقدر خاطره واسمون زنده شد با این دور هم نشستن ها و بازی کردنها. خاطره ی روزهای غربت و دور از همه فامیل بودن. خاطره ی روزها و شبهای تنهایی. خدایا مرسی که گذشت اون روزها. ولی خو دیگه اون موقعه ها من خیلی کدبانو نبودم که مثلا موقعی که شوور بچه ام دارن بازی میکنند بپرم واسشون اب طالبی و بستنی درست کنم بخورن ولی الان خیلی کدبانو شدم و هی به شکمشون میرسم. وقتی دارید این ترانه رو گوش میدید اونجایی که میگه (خوب به درک ) خودتون یه[ پــِدَ سگ ِ بیشرف] بهش اضافه کنید خیلی دلنشین تر میشه ترانه . خودم همش اونجوری گوشش میدم و همخونی میکنم و لذت میبرم بدون هیچ حرفی از اون مدرسه آمدم بیرون و برگشتم مدرسه ای که پسری درس میخوند و به مدیر مدرسه شون گفتم آقای فلانی نمیخوام پسری توی این دبیرستان درس بخونه آدرس چندتا مدرسه شاهد دیگه رو داد که مسیرش به خونه ی ما واقعا دور بود واسه همین بهم گفت قید مدرسه شاهد رو بزن و ببرش یه مدرسه عالی دولتی که مربوط به فرهنگیانه بگو پسری چه امتیازاتی داره و معدلش چنه برو پیش اقای فلانی و بگو منو این آقا معرفی کرده ثبت نام میکنند. ما هم همون روز رفتیم این دبیرستانه و با این چیزایی که آقای مدیر گفته بود که اصلا نگاه مون هم نکردن. یعنی دقیقا سه روز میرفتم مثل این بدبختا یه گوشه می ایستادم تا یکی بگه حسنی خرت به چند؟ البته روز دوم بود که پی بردم باید برم پیشنهاد کمک به مدرسه بدم تا در چشم بر هم زدنی ثبت نام کنند ولی خو بنده میخواستم فقط شهریه ی مدرسه رو بدم بدون هیچ کم و کاستی [نیشخند] دیگه امروز صبح کله ی سحر مثل پوست کلفتها بازم رفتم مدرسهه و اقای مدیر خودش تنها بود گفت ثبت نام فقط دو شنبه و چهارشنبه هاست و فلان . دیگه امروز از رو رفتم و پیشنهاد کمک به مدرسه دادم آقای محترم مدیر هم فرمودند والده ی عزیز این شماره تلفن مدرسه ی ما،، فردا صبح تماس بگیرید اگه مسئولین ثبت نام بودن تشریف بیارید کارهای ثبت نام رو انجام بدید فقط چهارشنبه صبح نیاید چون واقعا شلوغه و اذیت میشید بچه شما توی این مدرسه ثبت نامه مطمئن باشید. اولین سالی بود واسه ثبت نام اینقدر اذیت شدم. حالا باز خوبه معدل پسری بالاست و این اداها رو در میارن. هفته ای که از شنبه اش با بدو بدو شروع بشه تا آخرش کاملا مشخصه چه خواهد شد آ خدا کی پسر من اینقدر بزرگ شد که من متوجه نشدم؟ داره میره دبیرستان ...پیر شدیم رفت . هی جوونی کجایی که یادت بخیر.




راحیلی نوشت : ممنون دوستای مهربون [ یه عالمه بوس تقدیم به لپهای همه تون ]
و این و این و این و دیگر هیچ

و این چهارشنبه لعنتی بعد ادا اصولهای زشت شوشو دیگه سکوتم شکست. یه عالمه داد زدم ، دری وری بهش گفتم آخرش هم با آژانس تماس گرفتم و مسیر رو آخرین نقطه ی شهر گفتم دوست داشتم بره یه جا گم و گور بشم. از وقتی هم از آژانس پیاده شدم تنها کاری که کردم راه رفتن های بی خود بود.
فقط راه رفتم و به جون خدا غر زدم از ته ِ دل هم غر زدم و بازم داد زدم یه وقت به خودم آمدم دیدم واقعا دیگه توان راه رفتن ندارم به ساعت که نگاه کردم سه ساعت بی هدف راه رفته بودم اشک ریخته بودم ،داد زده بودم یه موجود خالی از انرژی و عاطفه و اشک شده بودم. سوار تاکسی شدم باز یه مسیر مرکز شهر رو گفتم دلم میخواست توی شلوغی ها گم بشم .
توی سکوت تاکسی بی اختیار با ایـــن ترانه اشک ریختم.
وقتی میخواستم کرایه تاکسی رو بدم دست کردم کرایه بیارم بیرون دیدم همه موجودی کیفم 1400 تومنه ده بار همه کیفم رو ریز و رو کردم ولی یک ریال اضافه تر هم توی کیفم نبود.
با کلی شرمندگی از راننده پرسیدم کرایه ی من چند میشه؟ منتظر بودم بالای دو تومن بگه ولی در کمال ناباوری فقط 700 تومن کرایه گرفت یعنی در اون حال به حدی خوشحال شدم که حد نداشت . از اون موقع همش فکر میکنم راننده دلش واسم سوخته که کرایه کم گرفته آخه مسیر خیلی طولانی بود و باید کرایه بیشتر میشد فکر کنم راننده از آینه دیده این زن دیوونه که اختیار اشکهاش دست خودش نیست ده بار کیفش رو زیر رو کرده گفته بذار کمتر ازش کرایه بگیرم.
امشب پرم از نفرت و مطمئنم حالا حالاها نمیتونم این نفرتم رو کمرنگ کنم.

یه وقتایی همین که سنگینی لاک بر ناخن هاشون و نقاب آرایش بر صورتشون میگذارند آرام میشوند.
یه وقتایی هم با خرید خود را آرام میکنند [ این نمونه خیلی بیشتر جواب میده در آرام شدن ]
یه وقتایی هم با به هم ریختن و مرتب کردن مجدد خانه آن آرامش را در خود ایجاد میکنند
یه وقتایی هم آرامش را در طبخ غذاهای من در آوردی پیدا میکنند. و این مدل آرامش را من این روزها به خود هدیه داده ام.
یعنی توی این چند روز هر مدل غذایی که دم دستم آمدم رو لای هر مدل نونی که شما فکرش رو بکنی گذاشتم مقداری پنیر پیتزا یا پنیر گودا به آن اضافه کردم و پیچوندم و یا در فر یا در ماکروویو یا همینجوری درون ماهی تابه روی گاز گذاشتم تا برشته شود و واسه ناهار یا شام دادم به خورد خانواده
اصلا الان شما فکر کن داری با سر آشپز راحیل صحبت میکنی. بس که این زن هنرمنده ،فقط یه ایراد کوچولو که داره اینه که از مدلهای مختلف نون فقط نون سنگکک و نون بربری و نون باگت رو میشناسه و ما بقی نونها رو با رسم شکل میتونه به شما معرفی کنه
دکتر علی شریعتی

همیشه آرزو داشتم یه غار واسه خودم داشتم و وقتی دلم میگرفت واسه یه مدت میرفتم توی اون غار زندگی میکردم.
الان واقعا نیازمند اون غارم. غاری بدون هیچ امکاناتی . نه تلفنی نه موبایلی نه اینترنتی .
دلم یه عالمه تنهایی میخواد. دیگه واقعا از دست همه خسته شدم. بیشتر از دست پسره و شوشو .
میخوام یک هفته گوشیم رو خاموش کنم تلفن رو قطع کنم و بگم خط مشکل داره تا هیچکی نتونه باهام تماس بگیره. البته خواهرهام اینجا رو میخونن و الان دیگه فهمیدن خط مشکل نداره فقط تو رو خدا به ننه م چیزی نگید بذارید فکر کنه خط مشکل داره [التماس بود]
میخوام توی لک خودم باشم. میخوام تنهایی رو نفس بگشم. این خواسته ها جرمه؟
Ɔσитιиʋɛ

که برات کتاب بخوانم؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی؟
می شود آنقدر نفس هات نریزد روی گردنم؟
آه...
می شود دیگر کتاب نخوانیم؟
...
مي شود آنقدر بوسم كنی
كه يادم برود دلم چي مي خواست؟

یه جاهایی وقتی میبینه طرفش یه خواسته ازش داره هی ادا در میاره تا طرف به التماس کردن بیافته
اصلا یه جورایی از این که ببینیم یکی بهمون التماس میکنه لذت میبریم.
و دقیقا دیشب وقتی بهش گفتم چرا اینقدر خوشت میاد طرفت اینقدر التماست کنه گفت: هر چیزی رو که نباید ساده در اختیار همه قرار داد بذار التماس کنند قدرتو بیشتر بدونن. و من هنوزم دهنم بازه کههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه تا التماسمون نکنند نباید به دیگران محبت کنیم ایا؟
درکش واسم سخته، از این که بخوان التماسم کنند متنفرم ، شاید واسه همینه که زود دل همه رو میزنم.
دوستان اینم دختر خجالتیم که دیشب خریدم و گذاشتمش کنار پسر شیطونم.
راحیلی نوشت: و بخاطر انگولک کردن سیستم بخاطر نصب فیلتر شکنها و چرت و پرت های باز کننده ی فیس بوک خدا رو شکر دل و جیگر کامپیوترم ریخته به هم و اسهال شده.
یعنی جون به لب میشم تا یه وبلاگ بیاد بالا. هی ارور میده کلا همه چی ریخته بهم. خدایا کمک کن بتونم داداشم رو بکشونم خونه کامپیوتر رو درست کنه
Ɔσитιиʋɛ

وقتی به خودم آمدم دیدم گلدونهارو آب دادم کل حیاط رو شستم ولی هنوز دلم میخواست خنکای آب رو کنارم داشته باشم بی هیچ ترسی آب رو روی سر و صورتم گرفتم تا فکرهای مسخره رو از ذهنم بشورم و از وجودم خارج کنم.
و چندساعت بعدش دارم یه فیلم از تی وی میبینم که محتواش تجاوز شوهرا به زنهاشونه.
شوشو وقتی مزمون فیلم رو فهمید سری تکون داد و گفت تو از دیدن این فیلم های پوچ لذتی میبری؟
گفتم شاید این فیلم پوچ باشه ولی تو فکر میکنی این اتفاق توی زندگی ها نمی افته؟
گفت خوووووووووب تو به من بگو یه شوهر چطور میتونه به زنش تجاوز کنه؟
کلی دلیل واسش آوردم از زندگی یکی از دوستام گفتم که دقیقا شوهرش حکم یه متجاوز رو داشت واسش.
شوشو فقط خندید و در ناباوری این جواب رو به من داد : میدونی چیه راحیل؟ زنهای تنوع طلب به اسم این که شوهرامون فلان و بسانن میخوان برن دنبال کار خودشون.
یه نگاهی بهم کرد و پرسید خوب حالا تو بگو شوهر تو هم این کارو کرده؟؟؟
یعنی به جای اون سکوت باید سال و روز و ساعت اون کارهای متجاوزانه اش رو بهش یاد آوری میکردم ؟
راحیلی نوشت: تجاوز همیشه جنسی نیست. یه وقتایی همین که روحت رو تکه پاره کنند دردش از درد تجاوز جنسی بیشتر میشه
از دیروز که این ترانه رو از وبلاگ لاله ی عزیزم شنیدم توی خونه یه ریز داره پلی میشه

مثل همین چهارشنبه که صبحش مهمون خونه ی خواهر دومی بودیم و با این سورپرایز حسابی غافلگیر شدیم و کلی شادی به راه انداختیم.
مثل همین چهارشنبه که وقتی از سر دلتنگی و دلگیری با پسری رفتیم قدم بزنیم جلوی یه پاساژ بهگل عزیزم [یه دوست نتی مهربون] رو دیدم و حسابی غافلگیر و خوشحال شدم از دیدنش.
امروز بهترین چهارشنبه بود با همه دلگیری ها و دلتنگی هاش.
اینم میتونه موزیک یه چهارشنبه باشه

این که هر روز توی خونه بجز خودت یه موجود زنده ی دیگه هم نفس بکشه به اسم پسرت خیلی لذت بخشه.
واسه این که یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدی موقع صرف صبحونه یهویی هوس میکنی چیدمان مبلمان خونه رو کلا تغییر بدی و همین که جرعه ی آخر چایی رو سر کشیدی و لیوان رو توی سینک جا دادی به پسرت میگی :
[[ مامانم پاشو بیا کمک کن این مبل رو جا به جا کنیم]] ،،، (( این مدل حرف زدن فقط برای خر کردن اعضای کمکی به کار میرود و هیچ جای دیگر کاربردی ندارد))
و همین طور یه وقت به خودت میای میبینی زیر همه مبلها جارو کشیده شده سم پاشی شده و کل دکوراسیون خونه تغییر کرده و پسره وسط سالن غش کرده و داره داد میزنه خداااااااااااااااااااااااااا چرا نمیشه اول مهر من برم مدرسه ؟
تو هم با یه لحن ِ قربون صدقه ای داد میزنی خجالت بکش خرس ِ گنده تا من اتاق هارو جارو میکشم دوتا لیوان شربت تگری آماده کن بزنیم به بدن خنک شیم.
**********
دقیقا چند ساعت از ثبت نام پسره میگذره؟؟؟
ساعت 9:30 صبح تلفن صداش در آمد جواب دادم از دبیرستان شاهد تماس گرفته بودن که پسر شما جز قبولی های مدرسه است چرا نمیاید ثبت نامش کنید؟
و دقیق یک ساعت بعدش باز تلفن زنگ خورد و این بار از مدرسه پولکیه زنگ زده بدون...
آخه اسم پسره رو جز رزروی ها نوشته بودن و الان گفتن شرایط پسر شما واسه مدرسه قابل قبوله بیاید ثبت نام کنید.
یعنی بدجور زده به سرم فردا برم این مدرسه پولکیه و تا مدیرشون رو دیدم انگشت شصت م رو بگیر جلوش و بگم مدرسه ی شما به شخصیت ما نمیخوره و واسه همین دیگه پسرم رو اینجا ثبت نام نمیکنم و خیلی خونسرد از مدرسه بیام بیرون.
هر کی گفت بی جنبه خودشه...
**********
طی این چند سالی که میام نت هیچ چیزی واسم دردناکتر از ، از دست دادن گوگل ریدر نبود...
امروز که دیدم لینکدونی گودری کنار وبلاگم نیست انگاری یه چیزی گم کرده بودم.
آخه بدجور معتاد این لینکدونی بودم.
هیچ وقت وبلاگها رو از ریدر نمیخوندم همیشه دوست داشتم وقتی وبلاگهای کنار صفحه میاد بالا برم از صفحه ی اصلی خود وبلاگ بخونم.
خدا کنه دوستان بتونن لینکدونی این جدیدها رو هم پیدا کنند و خانواده های وبلاگی رو از نگرانی برهانند.
اینکه نکند هستی ات نباشم
چون یهویی مثل من خر میشید یه دوساعتی رو توی پارک تنهایی زیر سایه ی یه درخت روی نیمکت میشینید و یه عالمه فکرهای مزخرف میاد تو سرتون بعدش هم باز خر میشید و تا خونه رو زیر آفتاب سوزان پیاده راه میرید
اصلا توی آفتاب برشته میشید.
بعد، از ظهر تا الان هی دارم میگه خدایا واقعا هدفت از خلقت من چی بود؟
مثلا چی میخواستی در من ببینی که در بقیه نمیدیدی؟
یه بعد دیگه هم اینه که این پست فقط بخاطر تخلیه ی روح نویسنده بود و اصلا خودتون رو ناراحت نکنید.
اینم موزیک متنش

همه آدمها باید یه نفر رو داشته باشن که ازشون دور باشه و هر از گاهی باهاشون تماس بگیره و بهشون بگه ساعت 2 نیمه شب بیا فرودگاه جلوم.
بعد آدم از ساعت یک پاشه بره فرودگاه منتظر بشینه تا عزیزش بیاد
در همین فاصله هم بقیه رو دید بزنه که دارن همو در آغوش میکشند هم برای وداع هم از شوق دیدار.
از صبح این فانتزی ذهنم شده.
درسته هیشکیو ندارم که بخوام برم فرودگاه منتظرش بشینم ولی شاید امشب زد به سرم و رفتم توی فرودگاه واسه خودم قدم زدم
دیوونه هم خودتونید
و ایــــــن

نمیدونم برا چندمین باره که دارم فیلم بنجامین باتن رو میبینم.
فقط اینو میدونم وقتی خیلی خیلی خیلی خیلی دلگیر باشم دی وی دی این فیلم رو میذارم توی دستگاه و میشینم میبینمش.
نمیدونم چرا دیدن این فیلم یه حس آرامش بهم میده.
آروم شدم ولی هنوز عذاب وجدان دارم بخاطر حرفایی که صبح به مامان زدم.
چشمم روی صفحه ی تلویزیون قفل شده ولی صدایی نمیشنوم فقط صدای وجدان خودم رو که توی ذهنم پیچیده میشنوم.
به خودم میام میبینم بنجامین در سن پیری به شکل یه نوزاد می میره
دیدن این صحنه هزاران ای کاش را در من بیدار میکند.
چهارشبه تا صبح ذره ذره تاریکی رو نفس کشیدم
چهارشبه نخوابیدم. همه خواب من خلاصه شده از دو تا سه و نیم ظهر خوابیدن.
دارم از شبها متنفر میشم.
کاش امشب بتونم بخوابم.
جایی حوالیِ بهشت آغوشت
میان جنگلِ موهایت
درست در بارانی ترین هوای چشمانت
حالا
در هجوم این بغضِ عاصی
انگشتانم از گونه هایت دورند
ومن
هر شب
رویای اندامت را
در آغوشم خواب میبینم
روح خسته ات
چشمان همیشه بیدارم را
بی خواب تر میکند
آه...
چقدر جای سرم
روی شانه هایت خالی ست!
چقدر دستانم از داشتنت
خالی ست.....
چقدر "من" خالی ست!!!
سحر محمدی
راحیلی نوشت: بعد از گذاشتن پست قبل بلاگفا رو از طریق موبایل چک میکردم و کامنتها رو میخوندم امروز که با کامپیوتر آمدم نت میبینم چند تا از کامنتهایی که خوندم نیست .
یکیش که یادم مونده و مطمئنم نیست کامنت [آرش (هروقت ...)]
یعنی چی شده خووووو
$$$$$
منم با چشمای خونی فقط نگاش کردم اونم هی چرت و پرت گفت تا من به نقطه ی جوش برسم و زبونم باز بشه.
موفق شذ منو عصبی کنه و منم هر چی از دهنم در آمد بهش گفتم.
از این که از چهارشنبه عصر تا جمعه که دوستاش آمدن شیراز این آقا همه ساعاتش رو تا آخر شبها با دوستاش گذروند بدون هیچ توجهی به ما.
از این که از برخوردهاش متنفرم
از این که وقتایی که با دوستاش تلفنی میگه میخنده و وقتی تلفنش قطع میشه واسه ما هیچ حرفی نداره متنفرم.
از این که یه وقتایی که میاد خونه دیدنش عصبیم میکنه متنفرم.
گفتم تا سبک شدم. البته یه حرفاییم بدجور تند بود و دیدم ناراحتش کرد ولی ته قلبم وقتی ناراحتیش رو دیدم آروم شد
یه اخلاق خیلی خیلی زشتی که دارم اینه که کارهایی که شوشو در حقم میکنه رو باید حتما جبران کنم. یعنی اگه مقابله به مثل نکنم روحم زخمی باقی می مونه ولی اگه مثل خودش جوابش رو بدم روحم التیام پیدا میکنه دست خودم هم نیست.
دیروز عصر با این که میدونستم شوشو خونه مونده تا با ما بیاد بیرون ولی به پسری گفتم بابات که حتما میخواد با دوستاش باشه تو هم پاشو آماده شووووووو بریم بیرون و خودم آمدم آماده شدم.
ولی بدون هیچ دعوتی شوشو هم آماده شد با ما آمد بیرون.
ماشین رو 45 دقیقه دورتر از مکانی که میخواستیم بریم پارک کرد و گفت این مسیر رو پیاده میریم و برمیگردیم.
یعنی ذوق زده شده بودم در حد بنز ولی خو باید به کم محلی ادامه میدادم تا پررو نشه
عصر خوبی رو گذروندیم. پیاده روی خانوادگی خوبی بود.
بعد از پیاده روی پسری هی باباش رو وسط خیابون بغل میکرد و میگفت بابایی باید کارت رو ردیف کنی هفته ای یک بار سه تایی بیایم بیرون آخه قدم زدن با تو یه چیز دیگه است.
و دو بدجنس وقتی حسادتها و جیغ جیغ های منو میدیدن موقع لاو ترکوندن،، واسه همدیگه بیشتر ابراز احساسات میکردن.
دیشب شب لاو ترکوندن اون دوتا بود احساس حسادتم بدجور قلنبه شد
موزیک متن
صدای نفس های توست
وقتی سر بر سینه ام میگذاری
و کلمات
گورشان را گم میکنند!
سحر محمدی
اون روزها یه راحیل بود با یه عالمه هیجان و جیغ جیغ و شادی.
ولی این روزها شده یه راحیل آروم تر خیلی هم آرومتر ، راحیلی که خیلی وقته مثل چند سال پیش هاش به یکنواختی زندگی اعتراض نکرده ،
اعتراض نکرده که چرا دیگه شبها تا نیمه شب نمیای بریم قدم بزنیم
اعتراض نکرده که چرا یه مدته تنها داره میره خرید
اعتراض نکرده به حذف شدن مهمونی رفتنها
اعتراض نکرده به فراموش شدنش
اعتراض نکرده به زندگی
به خودم میام میبینم از این راحیل دلسرد شده ی ساکت ِ کسل کننده متنفرم.
گوشی تلفن رو بر میدارم که اعتراض هام رو به گوشش برسونم شماره نگرفته خودمو و خواسته هام رو سرکوب میکنم و باز میشم راحیل سر سخت و میرم تا به مرتب کردن آشپزخونه برسم با ذهنی آشفته و در هم
موزیک متن

| Sara |
