ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
باید بری کمد لباسها رو برانداز کنی آزادترین تاپ رو از توی کمد برداری و بپوشی یه شلوار راحت هم بپوشی،موهات رو با یه کش جمع کنی پشت سرت ،و از کمد وسایل شستشو ،شیشه پاک کن رو برداری یه دستمال دست بگیری و از بالاترین قاب عکس شروع کنی به گردگیری کردن. مابین گردگیری کردن بری توی آشپزخونه قابله رو از کابینت بکشی بیرون ، یه دونه پیاز قرمز رو پوست کنی و نگینی خورد کنی توی قابلمه و بذاری روی شعله ی آروم گاز و بذاری طلایی بشه. تا پیازها طلایی میشن باز تو مشغول گردگیری بشی. وقتی که همه وسایل خونه از تمیزی برق زد و بوی خورشتی که روی اجاق داره قل میزنه همه خونه رو برداشت اونوقت تو دیگه حس خستگی نداری بلکه حس بدبختی و بیچارگی داری. چراااااااااااا؟ چون همه وسایل تمیز شدن و خاک ریخته روی مبل و فرش و تو جاروبرقیت سوخته و نمیتونی خونه رو جارو بزنی. تبریک میگم دلتنگیت که از بین نرفت هیچ ، حس راه رفتن روی خورده ریز کف کوچه هم بهت دست داده. پس بهتره وقتی دلتنگین دست به هیچ کاری نزنین ، برید یه گوشه کز کنین ،موزیک های غم آلود گوش بدین تا جونتون بیاد بالا،،، ولی تو رو خدا خونه رو به گند نکشید
حالم امروز از اداره تماس گرفته همچی پشت تلفن قهقهه میزد. میگم: چته؟ میگه: بدبختم کردی میفهمی بدبختم کردی میگم: کوفت چی شده؟ میگه: هیچی شماره آبجی بزرگه رو چند روز پشت هم دادم تلفن خونه اداره واسم بگیرن اون بنده خدا فکر میکرده این شماره توه که من اینقدر باش تماس میگریم.دیگه امروز خودش برداشته با همون شماره تماس گرفته و وصل کرده اتاقم و میگه بفرما امروز خودم غافلگیرت کردم گفتم یه وقت خدای نکرده صدای بچه هات رو دیر میشنوی دلتنگ میشی. میگم: بهش بگو بچه ام این وقت روز مدرسه است به من نگه بچه. من خانومتم ،تاج سرتم...بعدشم از کجا میدونی منظورش من بوده... حتما بنده خدا فکر کرده تو معشوقه داری که اینقدر بهش زنگ میزنی و اینقدرم باش حرف میزنی. میگه: برو بابا من و معشوقه؟ میگم: من از کجا بدونم مگه تو جیبیتم بخوام چکت کنم. ؟ میگه: خیلی بیجنبه ای به خدا . همه اداره دارن به عشق آسمانی ما غبطه میخورن بعد خانوم فکر معشوقه منه. داد میزنم: بختوم بتومبه [شیرازیه این حرف] عشق آسمانــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟ حتما عشقمون توی افقهاست که نمیبینمش هیچی دیگه آخرش به این نتیجه رسیدیم کلا در مورد عشقمون حرف نزنیم چون اصلا بهش اعتقاد نداشتیم. خلاصه که توی اداره شون هم الکی الکی مشهور شدیم. حالا از فردا باید هی برم جلو اداره شون گل بدم نگهبان اداره واسش ببره توی اتاقش عشق آسمانیمون اسطوره بشه حتی شوخی نوشت: الان که آمده خونه بهش میگم من از کجا باید بدونم واقعا شماره خواهرت رو دادی که باش حرف بزنی؟ هیچی دیگه چشاش خونی شد .... بعدشم به حرفم نشد گیر بده سر این که گفتم بیا بریم یه دونه نرده بونه ،پله است ،چهارپایه است نمیدونم چیه میذارن از دیوار میرن بالا [هرچی توی گوگل سرچ کردم اسمهارو عکسی واسه این نبود] از اونا بخریم و این چهارپایه قدیمی رو رد کنیم گیر داد و کلی اوف و موف کرد بعدشم رفت بیرون. اینقده بدم میاد این مردا جنبه ی شوخی ندارن اه اه حال منو خانه خراب است. 15 سالی میشد که پا به زندگیم گذاشته بود. دیشب نفس آخرش را کشید. درست است هیچ وقت ِ هیچ وقت از او خوشم نمی آمد و هر بار بعد از دیدنش نگاهی از سر اعصاب خوردی و ناراحتی به او می انداختم ولی واقعا راضی به نبودنش نبودم و نیستم. هیچ وقت برای هیچ کسی بد نخواستم حتی برای آنهایی که اصلا ازشان خوشم نیامد. ولی چه میشود کرد این رسم دنیاست که هر آمدنی را رفتنی است و باید این را قبول کنیم و به خودمان سخت نگیریم. از دیشب غم را در خانه میبینم . خانه غمگین است چون کسی نیست که او را نوازش کند. آری نوازش گر خانه ام رفت. :( ادامه مطلب یه عکس ازش گذاشتم.
عباس معروفی
بعد از فوت پیرزن،از پیرمرد پرسیدند: میگم: خو باشه..بگو میگه: قراره با دوستام یه سفر یه روزه برم. میگم:کی؟ میگه : همین یکی دو روز آینده میگم : باشه. میگه: چی شد ناراحت نشدی؟ دعوا؟ میگم: خودت گفتی دعوا راه ننداز. میگه: بچه رو هم با خودم نمیبرم. میگم: بخوای ببری اون نمیاد. بچه مدرسه داره. میگه: اه اه دعوا راه بنداز دیگه. این روزا خیلی یک نواخت شده یه خورده جیغ جیغ کن. دعوا راه بنداز از این یکنواختی در بیاد. فکر کنم فردا صبح باید پاشم برم دادگاه احضاریه بفرستم در اداره واسش بفهمه در آمدن از کسالت و یک نواختی یعنی چی... اصلا درک نمیکنه من از خدامه یه هفته بره مسافرت .....[ راحیل زنی عاشق و شیدای شوورش] والا بخدا کامنت دونی پست پایین لطفا
عباس معروفی س*ک*س بدون عشق تجربه اي پوچ است ،بهترين حالت اين است که اصلا تجربه ي پوچي در کارنباشد باید از یک جا “شروع” کنم لعنتي هنوز هم زمستان است، سرد است ... این روزها یک روز کم می آورند و بالاخره اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاد . بعد از دوندگی های زیاد که تونستیم واسه مامان شوشو یه پرستار مناسب پیدا کنیم بعد از سه ماه پرستاره دیروز بی خبر گذاشت و رفت. حتی از حقوق ده روزش گذشت و ول کرد رفت. چند روز پیش نشست واسم حرف زد و از اشکالات مامان شوشو گفت. گفت خسته شده از دست مامان شوشو و مجبور نیست بخاطر چندر غاز حقوق این همه بدبختی رو تحمل کنه. بخاطر این که ما ناراحت نشیم گفت فکر میکنه خودش نمیتونه با افراد مسن بسازه . ولی اصلا فکرش رو نمیکردیم این طور بی هوا بره. حالا از دیروز باز مامان شوشو خونه ی ماست . از صبح تنها آرزوم این بود که کاش یه دختر 33ساله ی ترشیده ی خونه ی بابا بودم ،ولی وقتی یاد شوشو می افتادم که اونم کلافه است از دست رفتارهای مامانش دلم واسش میسوزه . متاسفانه مامان شوشو بجز بچه های خودش با هیچ کس حتی داماد ها و عروس هاش هم نمیتونه بسازه. یعنی چشم دیدنشون رو نداره. اصلا نمیتونه لحظه ی شادی واسشون بذاره راحیلی نوشت 1: از خودم متنفر میشم وقتی به یه فرد مسن میرسم و بخاطر رفتارهای زشت مامان شوشو همه رو به مثل اون میبینم و اولش باهاشون برخورد خوبی ندارم ولی بعد از چند دقیقه هم صحبتی میبینم چقدر اشتباه فکر کردم در موردشون. راحیلی نوشت 2:این که ساعت 1:30 ظهر خسته و کوفته و کلافه و به ته خط زندگی رسیده زیر سایه ی درختهای غول پیکر بشینی و با درختهای روبرویی درد دل کنی دیوونگی محسوب میشه؟ راحیلی نوشت 3: خدایا امروز خیلی سرت غر زدم.خودت میدونی بجز تو هیچ کسی رو ندارم پس همه دری وری هایی که بهت گفتم رو ببخش. چهار شنبه ای که با این موزیک سپری میشه چقدر سیگار خوب ست
وقتی دِلم یه دلتنگی هایی هم هست که از صبح ساعت 6 میاد میشینه توی وجودت و نمیذاره به هیچ چیزی فکر کنی. باید دور شم از همه دلتنگی ها ،باید دور شم حتی از دلتنگیم واسه تو وقتی دلتنگ میشی و از 6 صبح میشینی اینو گوش میدی بعد اینو فرستاده واسم. به نظرتون توی غذای امروز باید سم بریزم؟
اصلا روایت دارم این آقایونی که پیرهن شلوارشون رو خودشون اتو نمیکنند ، خداوند در شب اول قبر با اتو داغ به استقبالشون میاد. این روایت رو واسه آقایون نوشتم باشد که رستگار شوند. بعد شب ِقبل از کوهنوردیه دعوا کرده و همون روز عصرش واسه منت کشی منو تنها برداشته برده گردش عاشقانه و پشت بندش شام دونفره و تا نصف شب بیرون موندن و اینا بعد من فکر میکردم حالا شوورم دیگه ...آقا شده ، عاقل شده ، قدر زنشو میدونه . نگو من خنگم که گول رفتارهای عاشقانه اش رو میخورم. بعد همین امروز کله ی سحر روز شنبه میگه: راحیل من:کله ام رو روی بالشت بلند کردم زیر چشمی نگاش میکنم میگم هاااا میگه: این شلوار مشکی پارچه ایه کو؟ میگم: همه لباسها رو اتو کردم گذاشتم سر رگال . میگه: نیست. با کلی مسخره بازی منو مجبور میکنه بلند شم برم خودم رگال رو زیر و رو کنم بازم نبود. یهویی یادم افتاد روزی که شلوار مدرسه ی پسری رو اتو کردم گذاشتم اتاق خودمون ، اونم صبح روز اول مهر شلوار مشکی باباش رو اشتباه برد اتاقش . شلوار مشکیه رو برنگردونده بود بذاره سر جاش. به شوشو میگم برو از اتاق پسره برش دار بعد رفته یه شلوار مشکی از دهان گاو در آمده ،آورده گرفته بالا سرم میگه من اینو بپوشم؟ پااااااااشو اتو کن. میگم تو این همه شلوار اونجا داری یکی دیگه بپوش اینو بعد اتو میکنم. ولی مگه حالا گوش میکنه ،کلید کرد که نه من باید اینو بپوشم. دیگه منم نیست خیلی عاشقم و این صوبتااااا همون کله ی صبح روز شنبه یه جیغ بنفش زدم و کلی دعوا کردم و ............................ حالا از صبح دارم واسه پسره نقشه های شوم میکشم که وقتی برگشت خونه آدمش کنم تا دیگه وقتی لباسهای باباش رو برداشت مرتب بیاد بذاره سر جاش تا من فوش نخورم. تازه قسم خوردم زین پس لباسهاش رو اتو نکنم تا خودش مجبور بشه لباس اتو کردن یاد بگیره که فردا روز که زن گرفت عروسم بابت اتو کاری شوهرش به جونم دعا کنه. اصلا مادری که به پسرش اتو کردن یاد نده مادر نیست، مادر فولاد زره دیوه تو دوری ات بیماری ست با وجودت امروز همه خانواده رو شاد کردی عزیز دل عمه با من باش... که عشق،فقط در آغوش تو،معنا پیدا میکند و طعم زندگی ،با بوسه های تو، شیرین می شود نسترن سیف
با زنی که دارد از من قصد دل کندن نمیماندم
...
بندبندم مانده لای خشتخشت خانهات؛ایکاش
پای دیواری که دارد بیم افتادن نمیماندم
خندهی امروزِ من را میخراشد خشم دیروزم
من اگر میکندم از تو؛ با خودم دشمن نمیماندم
چنگ من! با سنگ اگر این سالها سازش نمیکردی
منگ در تردید بین ماندن و رفتن نمیماندم
درد دارد زنده مُردن؛ زنده در گور تو جان کندن
کاش میمردم ولی از مرگ آبستن نمیماندم
شعلههای زیر خاکم؛ از خودم میترسم و ایکاش
آتشم خاموش میشد؛ فکر برگشتن نمیماندم
عشق، بعد از سالها شد استخوانی در گلویم... کاش
سالها با این وبالِ مانده بر گردن نمیماندم
فاطمه رنجبری
Ɔσитιиʋɛ

به اتفاق هایی که برای اولین بار شاهدش بودم.
به اتفاقاتی که من را ،غرورم را ،زن بودنم را له کرد، به حرفهایی که همیشه از شنیدنش ترس داشتم.
پشیمان نیستم که خانه ترک نکردم چون خانه تنها سنگر من است و میدانم اگر سنگرم را خالی کنم همه زندگیم را باخته ام.
درسته بعد از خورد شدنم در ظاهرم فقط سکوت بود و سکوت ولی بدان همه وجودم آشوب بود شاید هم نفرت...
الان دقیقا یک زن به بن بست رسیده ام، نمیدانم چطور این دیوار بلند که امروز بینمان ساختی از بین خواهد رفت ولی مطمئنم من برای از بین رفتن دیوار کوچکترین تلاشی نخواهم کرد.
به قلب شکسته ی خودم قول داده ام تا زمانی که ابراز پشیمانی نکنی بینمان سکوت باشد و سکوت.
میدانم از فرداشب که خانه ای ،کاناپه ی روبروی تلویزیون، آغوشش را برای خوابم باز خواهد کرد.
خدا را شاکرم که امشب مادرت تنها شد و تو مجبور شدی به خانه اش بروی و کنارش باشی .
به تنهایی این شب نفرت انگیز نیاز داشتم. امیدوارم در این شب تنهایی کمی وجدانت درد بگیرد.
امیدوارم خداوند امشب تا صبح خواب را بر چشمانت حرام کند و تا تو مجبور باشی تمام رفتارهای امروزت را مرور کنی شاید این گونه کمی شرمنده شوی.
شب ِ مهتابی و قلبم پریشونه
دل دیوونه ام امشب چه داغونه
گلای یاس ِ توی باغچه هم با من
دارن شبنم می بارن دونه به دونه
اینجا داره میخونه این ترانه رو

کودکی که هرشب
سنجاقِ پیرهناش در تناش فرو میرود
نمی توانم دردم را به زبان بیاورم. ...
_سیدمحمد مرکبیان__
خاطراتی که هنوز با یادشان همه وجودم میشود دلتنگی
سفر میکنم به بهار 88 .
به شبی که در شهسوار ماندیم.
به خانه ای که گرفتیم
به کوچه ای که آن خانه ی رویایی در آن واقع شده بود.
به ساحلی که ته کوچه بود و با ما 3 دقیقه فاصله داشت.
به دریایی که صدایش شبمان را پر از بیخوابی کرده بود. 
به صبحی که آفتابش ما را کنار خزر دید وقت طلوع 
سفر کردم به آن روز که دریای آرام، آرامشی در وجودمان ریخت و بعد ما را راهی خانه کرد.
چقدر امروز حسرت آن ماهیگیری را خوردم که صبح قبل از طلوع آفتاب با قایقش خود را به دل دریا سپرد.
چقدر امروز دلم خواست من جای آن ماهیگیر بودم و در آن خانه ی کنار دریا زندگی میکردم.
چقدر دلم میخواست صبح ها با صدای مرغان ماهیخوار بیدار شوم .
چقدر امروز دلم دریای طوفانی میخواهد. چقدر امروز دلم طوفانیست.

Ɔσитιиʋɛ

حالا وقتی دعوامون میشه من میخوام حرصش رو در بیارم و میرم بیرون هر خریدی دارم از کارت اونه تا واسش اسمس بره و حسابی عصبانی بشه و بفهمه دارم خونه خرابش میکنم ولی بانک ملت نارمردی میکنه و اصلا واسش اسمس نمیده
حالا امروز میخواستم شهریه باشگاه رو بدم کارتی که به خودم مربوط میشد جواب نداد و مجبور شدم همون کارت ملت رو بکشم.
بعد وقتی از باشگاه آمدم بیرون دیدم شیش تا میس کال داشتم.
زنگ زدم به شوشو میگم چته؟ چرا شیش بار زنگ زدی؟
میگه تو از کارت برداشت کردی؟
میگم از کجا فهمیدی؟ میگه واسم اسمس آمده.
همین دیگه فقط میخواستم به تخ.می بودن شانسم پی ببرید.
سمبل عشقه اون عکس بالاییه :)
Ɔσитιиʋɛ

بعد همینجوری که میره پسرش رو بیدار کنه واسه مدرسه اماده بشه، ازش انرژی چکه میکنه.
واسه پسره که لقمه میگیره میبینه کلا خواب از سرش پریده.
زیر کتری رو روشن میکنه توی قوری رو چایی با طعم هل میریزه.
میره شوهرش رو بیدار میکنه لپ تابش رو روشن میکنه و این موزیک رو با صدای بلند پلی میکنه تا اون انرژی به همه اهالی خونه منتقل بشه.
شوشو هوس یه لیوان چایی میکنه با هم چای میخورن و شوشو کلی از این کار راضیه و به راحیل میگه : سعی کن هر روز صبح قبل از رفتنم این برنامه رو داشته باشی.
و این گونه است که همه انرژی های راحیل میشود چماق و بر سرش کوبیده میشود.
حالا یه روز صبح انرژی مون زد بالاااااا ببین چطور خودمو بدبخت کردم.
اصلا قربون همون راحیل خوابالووووووووووووووووو
شنیدن موزیک رو به همه توصیه میکنم .....
شما چطور 60 سال باهم زندگی کردین؟
گفت : ما از نسلی بودیم که وقتی چیزی خراب میشد؛
تعمیرش میکردیم،نه تعویضش ..!
برنامه ام از این قراره که از موتیف های مختلف با رنگهای مختلف ببافم.
یه موتیف قلاب بافی یه موتیف میل بافی.
فعلا یه دونه موتیف رو از دیشب شروع کردم وتا آخر امشب تمومش میکنم .
دیگه کیفیت عکس دست من نبود دوربین موبایلم زپرتیه. ولی خو این که روی میز عکس ننداختم بذارید به حساب شیراز بازیم. همونجا که نشسته بودم کف زمین انداختم عکس گرفتم. [ رو راست بودنم رو دارید ]
@*@*@*@*@*@*@*
همین جوری که قلاب میزنم دارم فیلم سارا میبینم.
حسام به سارا میگه : هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبرو و مردانگی خودش رو فدای زن و زندگیش کنه.
سارا در جوابش میگه : ولی این کاریه که همه زنها برای زندگیشون میکنند.
چه حقیقت تلخیه حقایق زندگی این آقایون.
@*@*@*@*@*@*@*
چهارشنبه شب پسره بزرگ شدن خودش رو کوبید فرق سر من و باباش. با دوستش تنهایی رفت کنسرت بابک جهانبخش. وقتی رفتیم جلوی تالار تا بیاریمش خونه ، بهش میگم : پسری خوش گذشت؟
میگه مامان همه با گرل فرنداشون بودن ما دوتا مثل این خنگا دست همو گرفتیم رفتیم کنسرت.
بهش گفتم حالا ایشالا سری بعد من و بابات میریم بعد میایم واست تعریف میکنیم تا اینجوری دلت نسوزه.
موندم روزی که بفهمم دوست ختر داره چطور باش برخورد کنم. خدایااااااااا کمک.
@*@*@*@*@*@*@*@*
از شنبه صبح باز میرم باشگاه. رفتم با مربی صحبت کردم واسه زانوهای داغون ولی حسابی بهم امید داده واسه برنامه ی ورزشی که میخواد بهم بده تا زانوهام آسیب نبینه و فشار روشون نباشه.
خلاصه که راحیل باربی میشه ایشالا :)
اینو اینو

بی هوا میگه راحیل بیا یه روز بریم جهرم
میگم چه خبره؟
میگه بریم به بابام سر بزنیم.
میگم باشه عزیز واسه یه پنجشنبه ردیف کن بریم.
میشینه از روزهای قبل از شهادت باباش میگه. از اخلاق آرومش. از کم حرفیش.
میگه همیشه عاشق داستانهای شهرزاد قصه گویی باباش بوده.
میگه و میگه و میگه.
از شیطنت های خودش میگه و از برخورد ملایم باباش و رفتارهای خشن مامانش.
داره تعریف میکنه یه بار واسه سیزده بدر میرن توی دامداری دوست باباش
اونجا چندتا گاو بوده که یکیش شیر داشته و آقا شوور بنده هم از اون بچه شیطونهای تخس بوده میره از سینه ی گاوه شیر میخوره . یه عالمه هم از مامانش کتک میخوره.
بعد یهویی وسط حرفش جیغ میزنم میگم: طعم شیره چطوری بود؟
اصلا چه حالی داشت شیر داغ داغ خوردی از سینه ی گاوه؟
میگه چه میدونم بچه بودم همچی غلطی کردم.
میگم نفرمااااا آقا غلط چیه . اینا همه از سر کنجکاویه.
بهش میگم تو دوستی نداری که گاو شیر ده داشته باشه؟
میگه واسه چی؟
میگم الان یکی از آرزوهای من اینه برم مستقیم از سینه ی گاوه شیر بخورم.
میزنه زیر خنده ولی من اینقدر جیغ جیغ کردم و قسمش دادم این تفریح سالم رو واسم جور کنه که اجبارا بهم قول داد واسم بپرسه حداقل برم گاو ببینم ببینه اصلا جرات میکنم از سینه اش شیر بخورم.
آقا هرکی گاو اینجوری سراغ داره بیاد بهم بگه یه خرس گنده به آرزوش برسه خوووووووووووووووو
@*@*@*@*@*
دیروز با خواهر کوچیکه رفتیم جیگر بخره.
آقاهه جیگر رو واسش آورد و گذاشت یه گوشه از میز تا ما بقی خریدهاش رو بهش بده بعد یه مشتری رسید یادش رفت جیگر اینو بهش بده.
خواهر بنده هم وسط مغازه ایستاده داد میزنه : آقا جیگـــــــــــرم . آقا جیگـــــــرم. آقا جیگــــــــــــــــــرم.
دیگه خودتون تصور کنید حال و روز افراد حاضر در مغازه رو.

دست خودم هم نیست.
هر صبح وقتی خداحافظی میکنیم او میرود و من در جایم پتو را روی خودم میکشم تا خنکای صبح اذیتم نکند صدایش را میشنوم که از دریچه ی اتاق خواب میگوید: راحیل در را قفل کنم؟
و من با تاکید میگویم آره حتما قفلش کن.
و صدای چرخیدن کلید درون در سالن خوابی راحت را به چشمانم هدیه میکند.
امروز صبح باز هم سوالش را تکرار کرد ولی من صدای چرخیدن کلید را نشنیدم.
خیالم پریشان بود تنبلی این اجازه را به من نمیداد که بلند شوم و مسیر اتاق خواب تا در ورودی را بروم و چک کنم ببینم در فقل شده یا نه.
با خیالی آشفته خواب را به چشمانم فرا میخواندم.
ولی هر از 5 دقیقه احساس میکردم که یکی در سالن را باز میکند با ترس بیدار میشدم.
دقیقا نزدیک به یک ساعت و نیم این بازی من و صدای در سالن ادامه داشت.
تا این که دیگر خسته شدم و گفتم گور بابای خواب صبحگاهی بگذار بروم به کارهایم برسم.
یعنی میشود روزی برسد که شجاعت در من موج بزند؟
تازگیا این گلمون، گل داده .اولین باره گلش رو میبینم 
دیشب برای دیدن این گل راهی حیاط شدم که صدای جیرجیرک باغچه ی همسایه توجهم را به خودش جلب کرد.
دلم برای شبهایی که در استهبان زندگی میکردیم تنگ شد. برای آن زمانهایی که غربت با وجودمان گره خورده بود اذیتمان میکردم ولی کنار هم از غربتمان لذت میبریدم.
دلم برای آن شبهایی که میرفتیم کنار آبشار زیر آن درختان تنومند مینشستیم و به صدای جیرجیرکها و قورباغه ها گوش میدادیم تنگ شد.
این روزها بدجور دلم هوای غربت آن روزها را دارد.
وودي آلن
وقتی با همه لحظه های شادی که می سازی ولی ته دلت غوغاست.
وقتی با لبخند های طولانی تلاش میکنی غمت رو مخفی کنی.
وقتی با زیاد حرف زدن بخوای به کسی اجازه ندی پی به غمهای پشت سکوتت ببره.
وقتی به خودت قول میدی که هیچ وقت ِ هیچ وقتِ هیچ وقت از زندگی گله نکنی.
وقتی پیش خودت میگی حتما این عذاب و سختی ها که فرستاده شده واسه پاک شدن گناهات باشه
وقتی میزنی به سیم آخر و قول میدی الکی خوش باشی حتی با کوه غمی که رو دلته .
وقتی میشینه جلوی لپ تاپ و میخواد موزیک دانلود کنه داد و تنها موزیکی که دانلود میکنه این میشه
وقتی به فال نیک میگیری کوچکترین نشونه های دوست داشتن رو
وقتی خودت رو عاشق نگه میداری
وقتی هنوز هم میتونی متنفر باشی.
همه اینا نشونه ی زنده بودنته پس به نحو احسنت از این فرصت استفاده کن و بذار دنیا به کامت باشه
عاقل شو راحیل
به “تمام” کردنت…
اول از همه
پایت را از شعر هایم قطع میکنم
بعد، دستت را از سرم بر می دارم...
بعد از آن هم، چشم از تو می پوشم
بعد هم
بعد ...هم
با خیالت چه کنم؟ لعنتی!
همیشه میگه صبح شنبه از خونه بری بیرون تا آخر هفته یه روز هم توی خونه پیدات نمیشه ،
همیشه میگه هیچ وقت صبح شنبه نرید دکتر شگون نداره ،
همیشه میگه شنبه ها مراسم ختم برگذار نکنید شگون نداره.
خلاصه یه سری حرفاش که موج مثبت داره رو قبول دارم و حتی بهش ایمان دارم.
واسه همین این شنبه رو با صدای زنگ تلفن آرزو بیدار شدم و جنگی کارها رو انجام دادم تا آرزو آمد خونه مون با هم رفتیم بیرون.
اول رفتیم بازار وکیل تا آرزو یه سری خرید داشت انجام بده ، بعد از اونجایی که این خواهر کوچیکه ی ما کلا خجسته به دنیا آمد هر خارجی میدید وسط بازار داد میزد هاااااای اونام جوابش میدادن زرت پشتش میگفت باااااای.
یعنی کلا سوژه ی شده بودیم واسه این خارجکی هااا
دیگه آرزو یه خرید دیگه داشت که آدرس بهش دادن برو پاساژ ((ملت)) حالا این خواهر خجسته هر پاساژی میدید داد میزد راحیل این همون پاساژه ...میگفتم آرزو بالای پاساژ رو بخون اسمش یه چیز دیگه است .
میگفت نه درسته اسمش اینه ولی تو خونه ملت صداش میکنند.
یعنی آبرویی از ما برد که تا عمرم دیگه پام رو توی اون خیابون نمیذارم.
بس که هی یه تیکه مینداخت منم مجبور میشدم وسط پیاده رو بشینم و بخندم.
آخرشم دیدم جلو یه مغازه ایستاده و داره داد میزنه رااااااااااااااااااااحیل بیا اینووووووووو ببین. 
منم در چشم بر هم زدنی عاشق این قورباغه چاقالو شدم و زرت خریدمش.
ولی الان که از بغل بهش نگاه میکنم حس خجالت و شرم میاد سراغم.
آخه این چه فیگوریه چاقال گرفته 
اینم قورباغه ی قنبل در هوای من [نیشخند]
سلیقه ی آرزوه دیگه :))))))
یکی باید باشه ایــنو به آدم تقدیم کنه یا نههههههههههههههههههههه؟ :)
هنوز هم جز لب هايت، آغوشت، نفس هايت
هيچ چيز ِ دیگری نمي چسبد ... 
باید یه قالیچه پهن کنی توی حیاط ،دراز بکشی و ستاره ها رو بشمری.
باید بوی گل یاس خونه ی همسایه رو نفس بکشی.
باید با خودت خلوت کنی ، با دلت خلوت کنی .
باید بذاری شوشو وقتی چشم باز میکنه و میبینه نصف شبی تو کنارش نیستی نگرانت بشه همه چراغ های خونه رو روشن کنه تو رو نبینه دلواپس بشه و وقتی تو رو گوشه ی حیاط پیدا کرد بیاد کنارت دراز بکشه ویه سیگار بکشه بعدشم بگه دیوونه پاشو بریم توی اتاق بخوابیم.
باید این موزیک رو با آروم ترین ولوم گوش کنی و یه عالمه خاطره رو مرور کنی.
باید یکی کنارت باشه که دردت رو بدونه و آغوشش مرحم دردهات بشه
باید .........
یک روز تو را کم می آورند
و تو چقدر تمام چارشنبه های عمرت را به من بدهکاری
وقتی توی زیر سیگاری برای خودش می سوزد و
تو
لب های مرا می بوسی
.
.
.
لادن جمالی
اون روز با یه دختر 30 ساله رفتیم بیرون. داشتم رانندگی میکردم ضبط ماشین روشن نبود منم جو گیر شده بودم و با صدای بلند این ترانه رو میخوندم.
بی هوا پرسید راحیل م..ش..ر..و..ب میخوری؟
گفتم نه. خوشم نمیاد.
گفت باور نمیکنم.
خندیدم . گفتم خوب آدمها با هر سر و شکلی یه اعتقاداتی واسه خودشون دارند . از روی ظاهر آدمها در موردشون قضاوت نکن.
گفت سیگار چی؟ میکشی؟
گفتم نه.....یه بار حالم خیلی خراب بود خواستم یه نخ بکشم اصلا بلد نبودم باید چطوری روشنش کنم که خاموش نشه.
زد زیر خنده یه نخ سیگار از کیفش آورد بیرون روشن کرد و کشید.
با تعجب نگاش کردم ...گفتم توووووووووووو سیگار میکشی؟ تووووووووووووو
گفت هیچ وقت از روی ظاهر آدمها در موردشون قضاوت نکن. از دل آدمها و از دردهاشون در موردشون قضاوت کن.
گفت قلیون که دیگه میکشی.
گفتم ایام ِعید واسه این که بدونم چیه یه بار کشیدم. ولی اصلا خوشم نیومد و با این که هر از گاهی توی گرد همایی هامون یا کافی شاپهایی که میریم دوستا قلیون میکشن ولی من اصلا تمایل ندارم بهش لب بزنم.
میگه راحیل یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
میگم نه
میگه راحیل تو خیلی پاستوریزه و کسل کننده به نظر میای . ولی نمیدونم چرا دوست دارم هرجا میرم تو هم باشی. یه روز بیا بریم بشینیم یه جا قلیون بکشم.
به شوشو میگم با چشمای خونی نگام میکنهههه میگه راحیل میشه بس کنی بیرون رفتن با این دختر رو.
میگم چیه میترسی سیگاری بشم؟ نترس من 15 ساله دارم با تو خوره ی سیگار زندگی میکنم معتاد نشدم این که دیگه عددی نیست توی سیگار کشیدن :))))

یعنی درد بزرگی داره که به من نمیخواد بگه و منم نباید سوال کنم چون میدونم خودش طاقت نمیاره و به وقتش بهم میگه
.
وقتی این حالش رو میبینم یه بهونه جور میکنم واسه این که با هم بریم بیرون.
طبق معمول پسری باهامون نمیاد و دوتایی میریم بیرون یه خورده واسش حرف میزنم میدونم به حرفایی که میزنم اصلا گوش نمیده ولی اینقدر حرفهای بیخود میزنم تا آخر توی حرفام یه اشاره به دردش کردم.
شروع میکنه به حرف زدن اینقدر آروم حرف میزنه که واقعا دلم واسش ریش میشه.
از دست خانواده اش دلخوره. از مادرش از داداشش. همه حرفاش سربسته است و اشاره مستقیم به دردش نمیکنه
حالش رو درک میکنم میدونم که واسه من نمیخواد خانواده اش رو خراب کنه.
فقط بهم حالی کرد که دردم قابل بیان نیست .
میدونم باید ساکت بشم و دیگه در مورد حال این روزهاش ازش سوال نکنم.
دوتامون توی عالم خودمونیم که میگه: راحیل کاش میشد از این جا بریم. همه زندگیمون رو بذاریم و بریم
میگم اگه میتونی انتقالی بگیر بریم یه شهر دیگه . اصلا واسم مهم نیست کدوم شهر باشه هرچه دورتر بهتر.
میگه نه با تغییر شهر مشکلمون حل نمیشه باید از این کشور بریم.
خدایااااااااااااااااااا یعنی میاد اون روز که بریم از این کشور ؟؟؟
راحیلی نوشت: دلم میخواد برم سراغ مامان شوشو و بهش بگم بابا جان به خداااااااااااااا بچه هات خودشون زندگی دارن. یه خورده عاقلانه تر به زندگی نگاه کن. درسته به عنوان مادر احترامت واجبه و همه بچه هات با این که جون به لب شدن از گل نازکتر بهت نمیگن ولی تا کی؟ واقعا رفتارهای مسخره و مزخرفت رو تا کی میخوای ادامه بدی؟
دوباره تُرا طَلب می کند
یعنی
هرگز درس عبرت نمی گیرد !
پس ،
دوباره بیا
آتش بزن
دوباره برو ..
کیوان عطار
باید دلتنگی را دور بزنی و از خونه بزنی بیرون.
توی این هوای پاییزی هیچ جایی مثل بازار وکیل آدم رو از دلتنگی هاش دور نمیکنه
وقتی چشمت به پارچه های رنگ و وارنگ میخوره دنیات رنگی میشه ،دنیات خوش بو میشه وقتی به عطاری ها میرسی .
وقتی مردم پر جنب و جوش رو میبینی به وجد میای.
امان از وقتی که به بازار مسگر ها پا بگذاری .
صدای چکش هایی که بر سر مسها فرود می آید خودش میتونه بهترین ملودی باشه واسه روحت.
خرید از پیر مرد خوش برخود واست میشه یه خاطره ی خوب ، خاطره ای که مطمئنی هر روز مرورش خواهی کرد.
صبح های پاییزی با همین عاشقی ها و دلتنگی هاش زیبا میشه.
اینم نتیجه ی بازار وکیل گردی


![]()

یاد مادر ِ همیشه منتظرش.
یاد آن روزها که بچه بودم و با مامان به خانه ی مادر عباسعلی میرفتیم.
مادر عباسعلی فامیل مادر ِ مامان بود.
مامان هر از گاهی به او سر میزد. مادر عباسعلی پیرزنی مهربان بود که همیشه چشمش به قاب عکس روی دیوار بود و از هرکس به دیدارش میرفت خواهش میکرد که دعا کنند تا زودتر خبری از عباسعلیش به او بدهند.
عباسعلی مفقودالاثر جنگ بود.
هیچ خبری از او نبود. نه خیال مادرش را راحت میکردند که زنده است نه میگفتند که شهید شده.
پیرزن هر پنجشنبه عصر بر سر قبر شهدا به یاد فرزندش اشک میریخت.
روزی که آزاده ها را آوردند را خوب یادم است.
بچه بودم ولی میدیدم که این مادر چطور منتظر مینشست تا پسرش را بین آزاده ها ببیند.
بعد از آزاد شدن اسرا بود که میگفت شب تا صبح منتظراست یکی در بزند و او برود در باز کند و عباسعلی اش را جلوی در ببیند.
چندین سال بعد از آزادی اسرا بود که خبر رسید پلاکش را پیداکرده اند.
برای مادر ِمنتظر یک تابوت خالی که فقط پلاک درونش بود آوردند.
بعد از آن بود که عباسعلی هم خانه دار شد و مادرش هر پنجشنبه به خانه اش سر میزد.
چند ماه بعد از آمدن عباسعلی بود که مادرش برای همیشه به خواب رفت و دیگر منتظر زنگ در خانه نشد
نواده کدام امام مني
که زيارت خيالت نیز
مراد مي دهد!
(مهدی جاسم زاده)
دیروز صبح از اداره تماس گرفت که راحیلی اداره داره اسم مینویسه واسه کوهنوردی خانوادگی ، اسم بنویسم؟
گفتم آره بنویس. قرار بود امروز صبح بریم کوهنوردی .
دیگه دیروز عصری که آمد خونه در حد بنز دعوامون شد.
صبح موقع رفتن هی پسری رو فرستاد که بیا بریم ، این کوهنوردی خانوادگیه تو نباشی که خانواده نیستیم.
منم فقط به پسره چشم غره رفتم و گفتم شماها بدون من هم خانواده اید برو تا دیر نشده.
وقتی رفتن منم گفتم حالا بگیرم بخوابم و از تنهایی خودم لذت ببرم.
ولی هر نیم ساعت پسری تماس گرفت که مامان خیلی جات خالیه خوش میگذره.
مامان خوبه نیومدی وگرنه زانو درد میگرفتی.
مامان الان بالا قبر شهدای گمنام زیارت عاشورا بود.
مامان الان داریم صبونه میخوریم اگه بودی گرسنه می موندی.
مامان از طرف اداره این چیزا رو بهمون دادن.
مامان توی قرعه کشی برنده نشدیم.
مامان داریم برمیگردیم خونه
مامان در رو باز کن پشت دریم.
خلاصه به غلط کردن افتادم از تنها توی خونه موندن
دوست دارم بدونم این آقایون به روح اعتقاد دارن یا خانومشون باید روح و روانشون رو بیاره جلو چشمشون؟
ولی خوب در تنهایی خود با این موزیک با این که هیچی ازش نفهمیدم حسابی قر دادم :)
آمدنت، شفای عاجل
دریاب بیمارت را!
نسرین فخیمی
به شوشو میگم هیچ وقت تنهام نذار .می خنده میگه زنها وقتی تنها بمون از پس کارهاشون بر میان مردهان که نیاز دارن همیشه یکی همراهشون باشه.
به حرفش فکر میکنم ولی من نمیتونم تنهایی سر کنم.
تنهایی درد آوره کاری به زن و مرد بودن نداره.
این که ببینی توی اوج مریضیت هیچ غمخواری نداری که دست نوازشی بشه برات خیلی درد داره.
قدر زندگیمون ، با هم بودنمون رو بدونیم.
این و گوش کن

مخصوصا
این آقایون ،همیشه باید تو کف بمونن که همیشه مهربون باشن ، که همیشه وقتی
چشمت به چشمشون خورد ببینی زل زدن بهت ، که یه شب توی تاریکی که تو خوابی زل بزنن بهت و صبح که بیدار شدی بهت بگن: وقتی خوابی و موهات میریزه دورت خیلی جذاب میشی.
همین لحظه هاست که نگاه ها دلها رو میلرزونه و عشق بیشتر خودشو نشون میده. من عاشق این لحظه هام [نیشخند]
. . . . . . . . . .مهر امسال با یه عالمه شلوغی واسه ما شروع شد.
از روز قبلش برادر شوشویی سکته کرد و بخاطر تنهاییش ما درگیر بیمارستان بودیم اصلا نفهمیدیم پسره کی رفت مدرسه و کی برگشت . چی خورد و چیکار کرد.
پسره روز اول مهر کاملا مستقلی رو شروع کرد.
. . . . . . . . . .
هوای این روزها رو دوست دارم.
هوای این روزها بوی عشق میده.
هوای این روزها می طلبه که هرروز بری حافظیه ، بری بازار وکیل و اون اطراف ساعتها بدون خسته شدن قدم بزنی .
هوای این روزها رو نباید تنهایی نفس کشید.
هوای این روزها رو باید پس انداز کرد واسه روزهای سرد زمستان
هوای این روزها برای من پر است از خاطراتت ....
. . . . . . . . . .
موزیک عاشقانه
| Sara |
