ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
تمام مرد ها را خودم را مخفی کرده ام میان رنگها با هر رنگشان رنگ من هم تغییر میکند. میخواهم حال و روزم را فقط برای خودم نگه دارم. میخواهم یک قفل سنگین بر دهانم، بر دلم بزنم. میخواهم دیگر احساساتم را بروز ندهم. میخواهم خیلی کارها بکنم ولی نمیشود. من هر روز از فردا میخواهم رژیم بگیرم ولی نمیشود. میخواهم نامهربان باشم ولی نمیشود. وقتی به او محبت میکنم انگاری که نشسته ام و یک کیک مرغ پر ٍِ سس مایونز خورده باشم دچار عذاب وجدان میشوم. دلم میخواهد بروم انگشت بزنم وهمه کیک مرغ پر سس ،با مهربانیم را بالا بیاورم ولی دیگر کار از کار گذشته هیچ راهی ندارم جز این که به خودم قول دهم از ساعتی دیگر اصلا با او مهربانی نمیکنم. به رویش نمیخندم. پایش را از خانه که بیرون گذاشت دلتنگش نمیشوم. میخواهم رژیم بگیرم . میخواهم گم شوم بین رنگها و دیگر هیچ وقت پیدا نشوم. میخواهم بافت این رنگها زودتر تمام شود و در یک بعد از ظهر سرد زمستانی آن را بر روی خودم بکشم و با گرمای پتوی دست باف خودم به یک خواب آرام بروم. میخواهم رژیم بگیرم هم غذایی هم احساسی. کاش بشود کمی آب کنم هم چربی های اضافی را هم دل سنگش را. کاش بشکند طلسم این روزهای من. کاش بشکند این غرور لعنتی اش. میخواهم کمتر فکر کنم ، هم به شیرینیهای مدل به مدل ، هم به او. شاید یک روز بگذرم هم از غذاهای پر کالری هم از .................. شاید تکراری باشه ولی امروز وقتی توی تاکسی پخش شد نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم. آرام؟ یه وقتایی باورم نمیشه که توی این سن پسرم برای من نقش برادر بزرگتر رو بازی کنه. یه وقتایی خنده ام میگیره. یه وقتایی بخاطر حماقت زود ازدواج کردنم واسه خودم افسوس میخورم. اصلا دچار یه حس دوگانگی شدم. چند روز پیش وقتی تنها میخواستم از خونه برم بیرون پسرک ِ من دستش رو زده به کمرش و روبروم ایستاده و خیلی جدی میگه : مامان تو با چه جراتی توی اون سن ازدواج کردی؟ چرا زود بچه دار شدی؟ میگم خوب مشکل کجاست؟ میگه منو ببین ...... همکلاسهای من مامانشون که میاد مدرسه شکل مامانهاست ولی تو شکل خواهرهایی. اولش کلی ذوق کردم و پریدم بغلش کردم و یه عالمه بوسیدمش ولی خوب بعدش توی عالم خودم واسه خودم یه عالمه آه کشیدم که توی اون سنی که سن تجربه جمع کردن بود من داشتم نسخه ی زندگی خودمو میپیچیدم. اونم سالهای اول زندگی که خونه مامان شوشو بودیم و همه مدل بلاهای آسمانی به سرم نازل میشد. نمیدونم خدا چه صبری بهم داده بود و چطور اون روزها رو تونستم بگذرونم ولی خوب گذشتند. شاید اگه توی این سن میخواستم اون تجربیات رو داشته باشم بعد از گذشت دوسال کارم با شوشو به طلاق میکشید. و از اون روز کذایی وقتی میخوام برم بیرون پسرک فوری میگه : مامان بذار منم میام. این روزا زود هوا تاریک میشه تنها توی خیابون نباشی. یاو رمهدی پور
مـُحَرم روزگار من است !! هر صبح روزم را با ژلوفن شروع میکنم تا احساس وجود خورده شیشه در چشمم از بین برود. و این گونه است که در روزهای سرد کلا من بخاطر چشمم فلج میشوم یکی از دلایل کمرنگ بودنم شاید همین باشد. چون وقتی چشمم درد دارد دیگر نمیتوانم از او بیشتر از توانش کار بکشم و بنشینم به نوشتن و تایپ حروف ریز و خواندن وبلاگها ..... @#@#@#@#@#@ بعد از بافت چند موتیف از پتویی که شروع به بافت کردم. الان سر این که کدام رنگها را کنار هم بچینم دچار مشکل شده ام. رنگها ،بادمجونی ، زرد، نارنجی ، صورتی ، سبز تیره ، قرمز، گل بهی...... با توجه به این که توی هر ردیف سه موتیف [سه تکه] از این رنگها کنار هم قرار میگیره به نظر شما چیدمان رنگش چطور باشه کمک پلیز
بگو خوب.... اصلا این که برم بگردم توی کامنتها دنبال رمز مطالب دوستان رمزی نویس واسم خیلی سخت شده بود بعد یه روز آمدم یه کاغذ برداشتم خوووووووووووووووب بگو خوب همه پسوردها رو با اسم نویسنده وبلاگ نوشتم رو کاغذه و همه کامنت رمزها رو حذف کردم. تا این جا به خودم افتخار میکنم که رمزتون همیشه جلو چشمم بود. حالا از این به بعدش خیلی درد داره. بعد اون کاغذه رو گذاشتم خوووووووووووووووب بگو خوب گذاشتم خوووووووووووووووب بازم بگو خوب. یادم نمیاد کجا گذاشتم بعد امروز از پتو بافیه دست کشیدم نشستم دارم وبلاگها رو میخونم بعد به اون وبلاگ رمزی هایی که رمزشون توی سیستم سیو نشده رسیدم دارم دونه دونه موهای طلایی خوشکل خودمو میکنم. نامه ای از راحیل زنی با حافظه ای همانند صدای عطسه ی مورچه التماس نوشت راحیل :الان لازمه بگم اون دوستانی که مطالبشون رو همیشه رمزی مینویسند واسه من رمز بذارن لطفا ؟؟؟
چند یک دقیقه می ایستم چند یک دقیقه سکوت می کنم چند یک دقیقه شکر می کنم که هستید. و من صبح ها پا می شوم و صورتم را با دستهای کسی می شویم که گناه گریه هایم را به گردن نمی
گیرد!
اندیشیدن مهم است ، ولی برای خوشبخت شدن نباید زیاد اندیشید. ( گوستاولوبون ) این روزها پرم از خانه. بجز خانه هیچ جای دیگر آرام و قرار ندارم. دیدن هوای ابری حیاط مرا به وجد میآورد. ساعتها وقتم را کنار گلدانهای فسقلی ام میگذرانم. با قاشق خاکشان را زیر و رو میکنم ولی همه این کارها بهانه ایست تا از هوای ابری حیاط و دیدن برگ های زرد درختان حیاط همسایه لدت ببرم. این روزها دلم میخواهد یک باغ داشتم میان درختان باغ قدم میزدم، از بوی برگها و خاک باران خورده لذت میبردم. این روزها اگر باغی داشتم مطمئنن خوشبخترین فرد روی زمین میشدم. این روزها دلم برای سالهای کودکی و بازی کردن در آن باغ بزرگ آقاجون تنگ میشود. این روزها صدای باران را که به شیشه های روشنایی خانه میخورد مثل یک موزیک فراموش نشدنی و خاطره ساز گوش میدهم. این روزها وقتی از پنجره ی اتاق خواب باران را به تماشا مینشینم خوشبختی را میبینم که بر سر شهر و مردمانش فرود می آید. این روزها دوست ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم چون نمیخواهم این همه لذت را از خودم دور کنم. راحیلی نوشت : این که من امروز ساعت 8:30 باید توی باشگاه باشم و روی تردمیل بدوم و وقتی با آرامش چشمم را باز میکنم و گوشی را چک میکنم ببینم چه ساعتی از صبح است و گوشی ساعت 10 را نشان میدهد نشان از آرامش روحم میدهد. به این بیخیال طی کردن زندگی نیاز داشتم. امروز را هیچ وقت فراموش نمیکنم آرام ترین خواب صبح را داشتم بی هیچ دغدغه و فکری روزم را شروع کردم. حالا درسته یه روز از سلامت جسم رو از دست دادم ولی خو از سلامتی روحم هم مطمئن شدم. [نیشخند] داشتن شمااااااا بزرگترین نعمت ِ زندگی من است. بدون این که پایم را از خانه بیرون بگذرام در کنار همه تان از زندگی لذت میبرم. یه عالمه بوووووووووووووس واسه همه دوستای گلم. عاشقتونم به مولا
تنها به یک دلیل خودم را نمی کشم همینجوری که نشستم دارم قلاب بافی میکنم مجری برنامه به بغل دستیش میگه معادل فارسی تبلت هم که شده :رایانک مالشی.... خودشون میزنند زیر خنده و من افسوس میخورم به ریده شدن در زبان مادری. حالا هرکی رایانک مالشی داره بیاره بده مام بمالیم ثواب داره به خدااااا الان باید زنگ بزنم به داییم بهش تبریک بگم که هفته ی گذشته واسه پسرش رایانک مالشی خریده. اصلا حالا که اینطور شد منم میرم یه رایانک مالشی میخرم هی میمالمش حسرت به دل همه تون میذارم. بذارید یه عکس از رایانک مالشی بذارم خیلی کلاس داره یه دوشِ آبِ گــــرم ... زن
جلوی گلوله ها فرستادی
فرمانده!
حالا بگو...
برای پس گرفتن آغوشی که
تمام وطنم بود
به کجا لشگر بکشم!؟
---------------
نسرین رضایی
Ɔσитιиʋɛ
آرام برای چه باید گرفت؟
وقتی بمیریم ، خود به خود آرام می گیریم!
پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم!
کلیدر
محمود دولت آبادی
زخم های تنم
از تو
آب می خورند
...

ساعاتی که هورمونهای لعنتی در بدن یک زن به هم میریزد.
ساعاتی که هورمونها به او حکمرانی میکنند و کنترل خیلی چیزها برایش سخت است.
کنترل عصبانیت ، کنترل اشکهای بی هدف ، کنترل زبان ، کنترل این دل بی صاحب مانده اش.
کنترل زندگی اش. کنترل تو مرد ِ سرکش
....
میبینی این زن، ساعتی از روزهای خاص هیچ کنترلی بر خودش ندارد، ضعیف است ، تنهاست ، دور است از خودش.
نیاز دارد به یکی که درکش کند، با محبت کنترلش کند، نگذارد تنهایی بر وجودش چنگ بزند.
درک کن ای خشن ترین موجود.
تو ساعاتی را برای او وقت بگذار .نگذار این حسهای پوچ او را از پا در آورد. تو بر عصبانیتش دامن نزن. حداقل وقتی او به دنبال بهانه است تو برای جنگ روانی اش بهانه نتراش.
یه کم شعورت را به کار بینداز.
او میداند که شما مردها 30 روز خدا هورمونهایتان قاطی است و مغزتان پریود است خوب درکتان میکند. تو فقط ساعاتی از روزهای خاص او را درک کن مطمئن باش نمی میری
راحیلی نوشت: در زندگی هر زن، یک روز وجود دارد که عاقل ترین ، خردمندترین ، درک مندترین ، باشخصیت ترین ، باشعورترین ، خوشکلترین ، خوش هیکلترین و خلاصه همه چیز ترین مردهااااااا جز بیشعورترین ها دیده میشوند.
فقط ایـــــــــــــــــــــــــــــــــن
وقتی هر روز دسته های ِ شعرم ...
عزا دار ِ تو اند
مهران پیرستانی
من میشوم و قلابی که در دستم میرقصد به دور کاموای قرمز رنگ و صدای قطرات باران که به شیشه ی روشنایی خانه میخورد و خانه را دعوت میکند به سکوتی زیبا با ترانه ی خودش.
صدای آرامش بخش باران مرا به وجد می آورد. یک شال گرم دور خودم می پیچم و به حیاط می روم.
گلدانهای کوچکم را یکی یکی برمیدارم و در کمال آرامش آنها را زیر باران میبرم.
میگذارم باران برگها ظریف آنها را ببوسد.
میگذارم گلها، تنشان را به نوازش باران بدهند.
میگذارم باران سر در گوش گلها بگذارد و برایشان از عشق بخواند.
خودم هم کمی دورتر از گلدانها می ایستم و می گذارم باران تنم را ببوسد.
ولی این بار من برای باران میگویم. اینقدر آرام در دلم با باران درد ِ دل میکنم تا آرام شوم.
من آرام میشوم و آسمان دلش میشکند اول یک عکس به یادگار از من و گلدان هایم میگیرد، بعد نعره ای میکشد . نعره ای از طرف من. احساس میکنم آسمان خودش را با این غرش آرام میکند.
وقتی خودم را به کنار بخاری میرسانم حس یک موش ِ آب کشیده ی آرام را دارم.
* کی با یه جمله مثل ِ من می تونه آرومت کنه؟
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه؟
دلگیرم از این شهر ِ سرد، این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه ِ دور *

بنفشه ابوترابی
با این که اصلا از حرفش خوشم نمی آید ولی سخنی نمیگویم.
خوب شاید او هم دلایل خودش را دارد برای بیان این حرف.
ولی هنوز چیزی از ازدواجش نگذشته که بخواهد اینقدر راحت در مورد جدایی و مطلقه شدن سخن بگوید.
به
گذشته ی خودم فکر میکنم به این که در سنی کمتر از او ازدواج کردم قبل از
ازدواج از عشق خبری نبود ولی بعد از آن دیگر نتوانستم رهایش کنم.
دوریش برایم درد آور شد.
به این که در زندگی سختی هایی گذراندم که حتی فکرشان هم هنوز که هنوز است قلبم را به درد می آورد.
نمیدانم شاید من بچه بودم.
شاید
حرفهای مادربزرگ که همیشه در گردهمایی هایی که خانه شان داشتیم شده ملکه ی
ذهنم که میگفت : یک زن با لباس سپید پا به خانه ی شوهر میگذارد و با لباس
سپید هم از آن بیرون می آید.
میگفت ننه ، خانه تان چهار گوشه
دارد هر وقت با شوهرتان به مشکل برخوردید یک گوشه ی خانه بنشینید و با
خودتان درد دل کنید . دعوایتان را به بیرون از خانه نکشانید چون خودتان از
چشم همه می افتید.
این حرفها در یادم مانده.
همینطور که دارم زندگی خودم را مرور میکنم صدای سنگین او مرا به خود می آورد که میگوید: حق با من است مگر نه؟؟؟
میگویم نمیدانم.
واقعا
نمیدانم چه بگویم در جوابش ،وقتی دیدش به ازدواجش این است که: خوب حالا من
ازدواج کردم و دیگر کسی من را یه دختر ترشیده نمیبیند. اگه هم طلاق بگیرم
یه زن مطلقه ام نه یک دختر در خانه ی بابا.
دیگری برایم تعریف میکند : که دوستی دارد که دختر خودش به خواستگاری پسر میرود و به او درخواست ازدواج میدهد و حالا که سه سال است با هم زندگی میکنند مینالد از کسالت بار شدن زندگی
مینالد از یکنواختی.
مینالد از این که هیجان زندگیشان کم شده.
مینالد از این که دیگر وقتی شوهرش تنش را لمس میکند هیچ حسی به او ندارد.
و من به این فکر میکنم که این روزها ازدواج در افکار دختران و پسران چه چیز است.
ازدواج برای تشکیل خانواده است یا فقط برای برطرف کردن نیازهای جنسی؟
ازدواج برای فرار از خانه ی پدر است یا برای ساختن زندگی آرام؟
دیدمان به ازدواج چگونه است که این همه سرما در بیشتر زندگی ها موج میزند؟
چرا زن و شوهرها نباید اینقدر با هم صمیمی باشند تا نیازها و خواسته هایشان را برای هم بازگو کنند.
چرا برای برطرف کردن نیازهایمان داریم کانون گرم خانواده مان را خراب میکنیم؟ چرا نیازمان را از دیگری طلب میکنیم در صورتی که یکی از جنس آن غریبه را در خانه داریم؟
چرا همخانه مان دارد روز به روز برایمان غریت تر از غریبه ها میشود؟
راحیلی نوشت: این روزهاو شبها موقع خواندن زیارت عاشورا همه دوستان را یاد کنید همه مان محتاج دعای یکدیگریم.
خدایا آرامشی برسان
و ایــــــــــــــــــــــن
Ɔσитιиʋɛ


احساس میکنم شیرفلکه ی چشم و دماغم باز شده و داره ازش آب میره.
احساس میکنم منو گذاشتن توی فر با حرارت 380 درجه ی سانتی گراد.
احساس میکنم منو انداختن زیر یه عالمه برف و فقط میلرزم و صدای دندونهام همه مغزم رو منفجر میکنه.
احساس میکنم باید برم دکتر ولی اصلا حس این که از خونه برم بیرون و روی صندلی پشت در اتاق دکتر منتظر نوبتم بشه نیست.
احساس میکنم بدجور سرما خوردم ولی خوووو هی سر خودم کلاه میذارم و افکارم را با این کامواهای رنگارنگ زنجیره میزنم و لذت میبرم از کاموا و پتویی که کشیده شدم روی پاهام و سریالهای چرت و پرت تی وی.
جدیدا با عفت آشنا شدم و هی زنجیره میزنم و عفت میبینم. 
راحیلی نوشت: یعنی بدتراز آبریزش بینی دیگه پیدا نمیشه. باید برم واسه دماغم ایزیلایف بگیرم.
با عشق نوازشش کن
بگذار بهار
زیر دستان تو
زیر پیراهن یک زن
شکوفه کند.....
نیکی فیروزکوهی
از دیروز دارم فکر میکنم این پیش مشاور رفتنه چه بود که این شوهره رو مجبور به معذرت خواهی کرد.
الان
همه فکر و ذکرم اینه که چرا شوهر من واسه مشاوره رفتن از خودش ضعف نشون
داد و معذرت خواهی کرد بخاطر این که کار به مشاوره نکشه.
دیروز از وقتی رسید خونه فقط گفت و خندید و خندوند.
سر میز موقع ناهار خوردن بهش میگم: چی شده اینقدر شیطون شدی؟
میگه: آخه امروز یکی منو با یه مشاور اشتباه گرفته بود آی اذیتش کردم و خندیدم، آی خندیدم.
بعد
با پسره کلی طرف اشتباه گیرنده رو مسخره کردن و منم فقط نگاشون کردم
...مدیونین فکر کنید از زیر میز هی با پا کوبیدم به پاش یا حتی یه نیشگون
از پاش گرفتماااااااااااا نه فقط نگاشون کردم.
دیگه عصر هم هرجا میخواست بره میگفت راحیل بیا با هم بریم. منم که تو قیافه بودم میگفتم نه تو خونه کار دارم.
بعدش میرفتم به کارم میرسیدم [دراز به دراز جلو تی وی روی زمین پهن شده بودم و هم تی وی میدیدم هم فیس بوک گردی میکردم]
دیگه دید من خیلی پکرم آمده میگه: تو از من چی میخوای؟ باید چیکار کنم تا تو بفهمی از کاری که کردم پشیمونم؟
بعد
من همینجوری با دهن باز مونده داشتم نگاش میکردم میگه : آخه تو که میدونی
من دوستت دارم چرا یه وقتایی اینجوری رو اعصابم میری که کارهای عصبی ازم
سر بزنه که بعد شرمنده ات بشم.
به خدا دوستت دارم ،نمیخواستم اون اتفاق بیافته. نمیخواستم اون حرفا رو بزنم. به جون محمد از اون روز عذاب وجدان دارم هر لحظه حرفایی که بهت زدم توی گوش خودم زنگ میزنه و دلم میخواد زمان برگرده عقب خودمو کنترل کنم و اون اتفاق نیوفته . معذرت میخوام . منو ببخش......
یعنی
منو میگی همچی شوک شده بودم از این رفتارش اصلا باورم نمیشد این شوشوی
مغرور من باشه که این حرفا رو میزنه و معذرت خواهی میکنه.
ولی خوب زود خودمو جمع و جور کردم تا متوجه خوشحالی من نشه و بتونم بیشتر واسش کلاس بذارم.
ولی خو دیگه من بی جنبه تر از این حرفام.[نیشخند] دیگه از همون دیروز عصر روز رویایی من شروع شده.
با این که بعد از اون حرفا ، رفتارش مثل قبل شد ولی من دیگه رو ابرا سیر میکردم.
هیشکی نمیتونه حال منو درک کنه،چون
این مرد مغرورِ من واسه اولین بار در عمر گرانبارش مجبور به معذرت خواهی
شده بود و این منو خوشحال میکنه که اینقدر واسش ارزش داشتم که بخاطر من
معذرت خواهی کنه [شاید هم بخاطر پیش مشاور نرفتن حتی]
راحیلی نوشت 1: شوهر خوب است همه مجردین اقدام به ازدواج بکنند باشد که رستگار شوند
راحیلی نوشت 2: یعنی من امروز هی قربون صدقه شوورم برم نشون اینه که من یه عقده ای بی جنبه ی معذرت خواهی ندیده هستم؟
راحیلی نوشت 3: شنیدن این موزیک به
همه اهل ِ دل و عاشق توصیه میشود. [تازه موزیکش رو آرزو بهم هدیه کرد
بخاطر ذوق زدگی در امور معذرت خواهی شدگی ]
راحیلی نوشت 4 : لازمه یاد آوری کنم عاشقشــــــــم ؟؟؟
چقدر کارهای هنرمندانه از خودم بروز دادم در این پست
اما همان دلیل خودش می کشد مرا ...
یاسر قنبرلو
یعنی کلا این روزها هر کاری میکنه که تنها نباشم ولی یه معذرت خواهی نمیکنه.
بعدش هم رفتیم یه بستنی بزنیم به بدن بهش گفتم میخوام برم وقت بگیریم بریم پیش مشاور .
میگه مشاور واسه چی؟
گفتم میخوام به مشاور بگم دارم با یه آدمی زندگی میکنم که اصلا معذرت خواهی بلد نیست.
میگه خوب برو ببین چی میگه.
گفتم من تنها جایی نمیرم هر جا برم تو هم باید باشی.
میگه من که خودم به همه مشاوره میدم نیاز به مشاور ندارم تو که مشکل داری و درک نداری برو ببینم چی بهت میگه.
یه عالمه کل کل کردیم سر این مسئله ولی هیچ رقمه زیر بار پیش مشاور رفتن نرفت اما خودم حتما میرم باید برم ببینم واقعا چطور باید باش برخورد کنم تا این غرور بیش از حدش از بین بره.
صبح بعد از باشگاه بام تماس گرفته تا گفتم الو میگه شما با مشاورترین مشاور شهر صحبت میکنید خواهشا مشکلتون رو بیان کنید.
گفتم آقای مشاور ِ گنده من یه شوور دارم زبون قربون صدقه و معذرت خواهی نداره آرزو به دل موندم یه بار بام تماس بگیره از پشت تلفن یه بوس واسم بفرسته میشه شما جای خالی کارهای اونو واسم پر کنید و تلفنی یه بوس بهم بدید.
میگه تو الان کجایی که اینقدر راحت حرف میزنی.
میگم تو خیابون دارم میرم سمت خونه
میگه بی حیای بی شرم نمیگی یه رهگذر این حرفاتو بشنوه فکرای بد بکنه؟
گفتم آقای مشاور شما بوس منو بفرست مردم رو بیخیال.
یعنی دیگه مونده بود برم وسط خیابون خودمو بندازم جلو اتوبوس خط ِ واحد له بشم تا این دلش به رحم بیاد حداقل آرم فقط بگه بوس.... ولی نگفت.
بعدشم کلی حرف زده منو از پیش مشاور رفتن منصرف کنه. میدونم این هفته سر همین مشاوره باز دعوامون میشه.
تنها خوبیه این تلفنی حرف زدن این بود که از باشگاه پیاده رفتم خونه و اصلا احساس خستگی نکردم. یعنی نیم ساعت رو مخ من بود که از خودش مشاوره بگیرم منم هی چرت و پرت گفتم براش.
راحیلی نوشت: یه زن کدبانو در این هوای ابری پاییزی ،واسه شام حتما سوپ درست میکنه . ایشالا که منم کدبانو بشم و برم سوپ درست کنم
راحیلی نوشت : میشه خواهش کنم دوستانی که توی فیس بوک با من هستند اینجا خودشون رو معرفی کنند؟ میخوام دوستای وبلاگیم که اونجا هستند رو بشناسم. مرسی از همه تون

برچسبها: تبلت, مالش, رایانک
یه لباسِ راحـــــت ...
یه چـــای تازه دم ...
یه موسیـــقی ملایــــم ...
به درک که خیـــلی از مشــــکلات حل نمیشه ..!
موهای دم اسبی ام در هوا برای خودش حرکت میکند با خستگی دستم را به سمت حوله ای که به جیب شلوارم آویز شده میبرم، برش میدارم و آرام به سمت صورتم میبرم تا عرقهای پیشانی ام را بگیرم.
حواسم پرت میشود . پاهایم حرکتشان با حرکت تردمیل یکی نیست تعادلم به هم میخورد تکانی میخورم زود دستم را به نگهدارنده ی کناره های تردمیل میگیرم باز حرکت پاهایم را با حرکت تردمیل یکی میکنم و به کارم میرسم.
حکایت من و تردمیل، حکایت این روزهای من و زندگی شده است.
دارم با سرعت دنیا میدوم ولی حرکتم با حرکت دنیا همسان نیست.
برای همین است که زمین میخورم.
باید خودم را جمع و جور کنم.
15 دقیقه ای است دارم خودم را توی آینه ی روبروی تردمیل نگاه میکنم و به همه روزهای گذشته فکر میکنم.
به همه این روزهایی که در سکوت سرکوبشان کردم.
به همه روزهایی که در کسالت گذراندمشان.
به همه لحظه هایی که میشد خیلی بهتر باشد.
کارم با تردمیل تمام میشود ولی فکرم هنوز آشفته است . در تمام یک ساعت و نیم زمان ورزش در باشگاه هزاران نقشه برای سرو سامان دادن به زندگی کشیدم.
از در باشگاه که بیرون آمدم سرحال بودم راهم را به سمت میوه فروشی کج کردم.
میوه های رنگ و وارنگ چشمک میزدند ولی سرخی لبو چشمم را گرفت. خوشرنگی انگور عسکری مرا به سمت خودش کشید.
و دیدن لیمو شیرین های توی سینی ِ میوه ها مرا یاد مریضی آقای بی احساس انداخت .
به خانه که رسیدم هنوز باورم نمیشد فقط بخاطر او لیموشیرین خریده باشم.
بعد از چند روز دوری از اتاق خواب دلم خواست بروم و دستی به سرو رویش بکشم.
گرد و خاکهای این روزها را از صورتش پاک کنم.
در یک ساعت همه کارهایم را انجام دادم با لبخندی بر لب ایستاده ام میوه های شسته شده روی سینک ظرفشویی را نگاه میکنم و برای رفع خستگی ماست و لبویی که آماده کرده ام را مزه میکنم.
روی تخت خوابم دراز کشیده ام به وسایل گردگیری شده نگاه میکنم و برای وبلاگ ،مطلب تازه تایپ میکنم هر از گاهی نگاهم را از مانیتور میگیرم و در آینه ی میزتوالت راحیلی را نگاه میکنم که هنوز خوشحال است برای داشتن این همه خوشبختی ...بفرما انگور...
راحیلی نوشت: این تغییرات دلیل بر این نیست که بدون معذرت خواهی ببخشمش فقط بخاطر تغییر روحیه ی خودم و خانه تغییر میکنم. هنوز هم تا معذرت خواهی نکند عمرا کوتاه نخواهم آمد
با خدا بودن نشان از مِهر میخواهد نه مُهر
" یاسر قنبرلو "
رفتم اون مغازه اي که هميشه ازش سريال مي خرم خود فروشنده نبود به داداشش گفتم يه سريال خوب ميخوام گفت يه سريال دارم معرکه و فلان و شروع کني به ديدنش يه بند تا آخرش ميبيني و اينقدر تعريف کرد که دلم خواست همون لحظه خونه بودم و شروع ميکردم به ديدنش.
رسيدم خونه دي وي دي رو گذاشتم که ببينم از همون اول شروع کردن فوش دادن گفتم خو حالا درست ميشه يه ربع ساعت گذشت ديدم هي وااااااااااااااااااااااي من ......
کلا يه سريال پر از صحنه هاي مزخرف بود و فرداي روزي که سريال رو خريدم رفتم سراغ فروشنده و کلي دري وري بار داداشه کردم و سريال رو پس دادم و آمدم خونه.
بعد ديگه يه فيلم بود يکي از دوستان چند وقت پيش بهم داده بود اينقدرم ازش تعريف کرد که نگو از بي فيلمي اون روز مجبور شدم ببينمش.
يعني محتواي فيلم فقط حول محور مسائل جن@سي بود طوري که حال آدم از زندگي اين فرانسوي ها به هم ميخورد .[اون فيلمه رو هم نديدم ]
من موندم اين ملت چطور دلشون مياد وقتشون رو بذارن واسه ديدن اين فيلم هاي مزخرف .......
حالا اگه يه چيز آموزنده داشت ميگفتيم خووووو اينجاش خوب بود يه چيزي ياد گرفتيم آخه اين ... عه عه عه عه عه عه عه
حالا اينا رو گفتم تا دست ياري به سويتان دراز کنم و ازتون بخوام يه چندتا سريال جديد معرکه تو مايه هاي [ خاطرات يک خون آشام ] [فرندز] و اين چيزا بهم معرفي کنيد برم بخرم بشينم ببينم. التماس حتي
فيلم هاي خارجي جديد و معرکه هم با جان و دل خواستاريم. فقط تو رو خدا فرانسوي نباشه
اين فرانسوي ها خيلي يه طوريشون ميشه
راحيلي نوشت 1: شعر بالا رو بايد با آب طلا نوشت قاب کرد زد به ديوار خونههههههه
راحیلی نوشت 2: باشگاه تنها جاییه که میتونم همه مشکلات و گرفتاری هام رو از یاد ببرم دوست داشتم به جای روزهای زوج هر روز میشد میرفتم
راحیلی نوشت مهم : ایــــــــــــــن ایــــــــــــن
روز مرگی می پزد در آشپزخانه اش
مرد
تا خرخره طعم سیر شدن میدهد
بوی چای نبودن ها...
می پیچد در روزنامه ی عصر مرد
زن چرت میزند
خواب دکمه های به عشق باز نشده ی
زندگیش را
صدای ناگفته ها
بین هفت تیر بازی بچه ها گم می شود
مرد
جانش به لب می رسد
ب سیگار بوسه میزند
زن
پشت دودها
خودش را مرور می کند
از دور ترها
صدای جشن موریانه ها میاید
کاش کسی بیاید باز کند پنجره را
بوی تند عرق بی تفاوتی خانه را پر کرده
ژیلا افلاکی
Ɔσитιиʋɛ
| Sara |

