ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
سر قولم موندم و نتیجه ی این وفاداری این شد که یه سریال که سه فصل بیشتر نداره چندماه دیدنش طول بکشه. دیشب آخرین قسمتش رو دیدیم. ولی خو زیر نویس فارسی قسمت آخر به هم ریخته بود و توی اون بی اعصابی و دلتنگی ِمن ، آقا نشسته بود واسه من سریال رو زیر نویس میکرد بعد من مونده بودم بزنم تو سر خودم یا الکی واسش بخندم. آخرش هم که دید من اصلا خنده ام نمیگیره یعنی از دستم دلخور شد و کلی فش انگلیسی نثارم کرد گفت برو یکی پیدا کن واست زیر نویس کنه. یعنی تا این حد منو شوشو توی روحیه با هم تفاهم داریم که وقتی من دلم گرفته اون یادش میاد دلقک بازی در بیاره. خدایا مصبت رو شکر. یه چند هفته ای هست که قسم خوردم هر روز ورزش کنم تا هیکلم روی فرم بیاد مثلا. بعد دقیقا از همون روز هی میشینم میخورم و میگم از فردا دیگه هم ورزش میکنم هم رژیم میگیرم. همچی آدم معتقد و متعهد به قسمی هستم من. با ایــن میشه یه روز بارونی مــُرد نیازها نیاز به دوست داشتن نیاز به دوست داشته شدن نیاز به حرف زدن نیاز به شنیده شدن نیاز به رفتن نیاز به ممانعت از رفتنت نیاز به .............. لعنت به همه نیارها که همه حس ها رو توی خودشون غرق میکنند. دلتنگ که میشی لال میشی ،حتی به خودش هم نمیتونی ثابت کنی دلتنگشی. و اینجا جا داره بگم لعنت بهش که حس دلتنگی رو درک نمیکنه. راحیلی نوشت: این پست کاملا شخصی ، احساسی است و فقط برای آرامش روح نویسنده میباشد چند روز پیش یه مشکل پیش آمد در مورد برادر شوشویی بعد داشتیم با خواهر شوشویی صحبت میکردیم قرار شد حرفامون به گوش مامان شوشو نرسه. مام حرفا رو به شوشو گفتیم البته اونم یه عالمه حرف زد بهم که خصوصی موند پیشم. ولی این شوشوی خنگول ِ من مث بیـــــــــــــــب پاشده رفته همه حرفایی که مربوط به برادر شوهری میشه رو گذاشته کف دست برادر شوهری که یعنی برادر شوهری به راه راست هدایت بشه. بعد این وسط هم فقط خواهر شوهری در جریان اینا بوده برادر شوشویی هم زنگ زده به خواهر شوشویی و کلی فشش داده. دیگه خودتون حتما میدونید که خواهر شوشویی هم از اونور زنگ زد به من کلی قربون صدقه ام رفت. خوبی رابطه منو خواهر شوشویی اینه که کلی با هم خوبیم عمرا این دهن لق بازیا روی رابطه مون اثر نمیذاره. ولی من از کار شوشویی عصبی شدم و از دیروز جنگ نرم راه انداختم. یک کلام هم باش حرف نمیزنم. تا میخواد یه اطلاعاتی بهم بده فوری بهش میگم بس کن اصلا دلم نمیخواد نه تو واسه من حرف بزنی نه من دیگه با تو در مورد حرفای خصوصیم صحبتی میکنم. حالا از دیروز هی میاد مثل گربه پشمالوهای سیاه سفید خودشو واسم لوس میکنه. هی سوال های چرت و پرت میپرسه که یعنی من مجبور شم جواب بدم. هزار بار پرسیده تو از کجا فهمیدی من حرفا رو به داداشم گفتم. منم فقط نگاش کردم و سر تکون دادم. خلاصه اصلا یک حالی دارم غیر قابل توصیف. دیشب هم یعنی میخواست آشتی کنه منو برد پیتزا خورون. تا وقتی این جوری باشم واسه آشتی کردن حاضره هر کاری بکنه که فقط حرف بزنم. ولی خو دیگه الان من اون روی سگم رو دارم بهش نشون میدم. جنگ نرم خوب است من چیزهای نرم دوست میدارم حتی جنگش را :)) و داستان این مدلی پیش رفت که پسری واسه مسابقه توی مدرسه ی خودشون دایان 2 گیرش نیومد و باباش مجبور شد به ایران پازل سفارش بده واسش بیارن و پسری هم همون روز با روبیک معمولی خودش توی مدرسه مسابقه میده ولی بقیه بچه ها همه دایان داشتن و پسره با 50 ثانیه مقام پنجم رو میاره ولی مدیرشون گفته چون تو دایان نداشتی اسمت رو رد میکنیم واسه مسابقات بین مدارس به شرطی که دایان آماده کنی واسه مسابقات بعدی. و بالاخره امروز ساعت 12:30 ظهر طلسم شکست و دایان رسید. حالا من گفتم چه کبکه دبدبه ای داره این دایان چهل تومنی که میخری. اولش که پستچی اینو تحویل من داد گفتم اوفی چه روبیکیه این.... بازش که کردم دیدم توش پر روزنامه است و وسط روزنامه ها این رو پیدا کردم. بعد هم که توی جعبه این بود دیگه راحیلی نوشت: آخه این فسقلی ارزش چهل تومن پول داشت خداوکیلی.... میتونستم یه کم دیگه پول بذارم روش یه مانتو جیگول جیگول بخرم. چتوووووووووووووونه خووووووووووووووووووو دیروز با خواهر شوشویی رفتیم پیش یکی از دوستاش که خیاطه و همسایه ی مامان شوشوه. خانومه تا من رو دید فوری میگه:همون یه بچه رو داری؟ میگم آره . میگه چند سالشه و یه عالمه فضولی دیگه. بعد میگه چرا نمیذاری بچه دار بشی؟ گفتم دیگه نمیخوایم همین یه دونه بسمونه. یه
عالمه عر زد. منم اصلا نگاش نکردم هی پشتمو بهش کردم عکس مدلهایی که به درو
دیوار بود رو نگاه کردم. یهویی دخترش وارد مغازه اش شد و به مامانش گفت تو
چرا خانواده ی شوهر منو یه شب شام دعوت نمیکنی بیان خونه؟ بعد سر همین مسئله یه خورده با مامانه بحثشون شد. تا دختره رفت رو کردم بهش گفتم: شما که خودت داری مشکلات بچه هارو میبینی و خودت با بچه ات الینقدر مشکلات داری فقط منو تشویق میکنی به بچه دار شدن که توی مشکلات تنها نباشی؟؟؟ بعد اون باز هی عر عر خودشو کرد. یهویی گفت:شوهرت راضیه تو یه بچه واسش آوردی؟ یعنی دیگه خون جلو چشمام رو گرفته بودااااااااااااا گفتم اگه راضی نبود مطمئنن مثل شما چهارتا بچه داشتم شوهرم خیلی عاقله میگه هرکاری میخوایم واسه بقیه بچه ها بکنیم واسه همین یه دونه انجام میدی. اصلا شوهرم خدای عقله اینقدر عاقل عاقل کردم تا خودش به زبون آمد و گفت یعنی من نادونم 4 تا بچه دارم؟ گفتم والا نمیخواستم توی زندگی شما دخالت کنم و قصد توهین نداشتم ........ هیچ حرف دیگه ای هم نزدم که خودش بفهمه یه فضول ِ ،نادون ِ الاغه. بعد آمدم واسه شوشویی تعریف کردم اونم میگه تو که زن مردم رو قهوه ای کردی با این همه عاقل عاقل کردن. گفتم حقش بود فضوله بیشعور :)))))))) #*#*#*#*#*#*#* دیروز با شوشو داشتیم عکسهای دونفری مون رو میدیدیم شوشویی دست گذاشت روی یه عکس گفت من اینقده این عکس رو دوست دارم. دیگه از دیروز منم عاشق اون عکسه شدم.اصلا انگاری شاه و شهبانو شدیم اینجا میذارمش ادامه مطلب فیض ببرید من از خوابیدن در بی آغوشی تو ... سیستم دفاعی و ایمنی بدنم کلا اسهال گرفته ،یعنی هر دردیم خوب میشه یه چیز دیگه بهش اضافه میشه. البته دردها جدید نیست همون درد قدیمی ها هی به نوبت خودشون رو نشون میدن. دیگه دیشب نشستم کلی واسه شوشو وصیت کردم. آقا من مرده شماها زنده ، شماها مواظب باشید این شوشوی من بره یه زن ِ نازا بگیره . چون بهش گفتم حق نداره پسری رو ببره خونه مامانش بزرگ کنه :) بعد هم زنه حتما باید نازا باشه تا یه بچه از خودش نداشته باشه و بچه منو اذیت کنه. بعدش هم هیچی دیگه بجز بچه ام دغدغه ای دیگه ندارم. شوشو هم حالا خواست میخواد عاشق زنه بشه میخواد نشه اون دیگه به من چه، دل ِ خودشه:))) حالا شماها هم نمیخواد خیلی ناراحت بشید و هی خدا نکنه، خدا نکنه بکنید مرگ حقه فقط خواستم از خواسته ی قلب من با خبر باشید. هیچ زنی با دوبار سرماخوردگی،دوبار چیز شدن،تب و لرز و استخون درد نمرده. اگه میخواست بمیره سر زایمان میمرد. خلاصه که من اگه از درد بلای طبیعی نمیرم با هزاران بار شنیدن ایـــــــن موزیک رضا صادقی خواهم مرد. حلالم کنید وگرنه حلالتون نمیکنم. حال مرا میخواهی یعنی هنوزم باورم نمیشه تنم اینقدر سوسول شده باشه. میرم بیرون یه باد بهم میخوره تا برسم خونه استخون درد و سرگیجه و تهوع میاد سراغم. دیروز با پسری رفتیم مهمونی بعد از اون شوشویی آمد دنبالمون و طبق فرمایشات پسری واسه مسابقه رفتیم که روبیک دایان بخریم. هرجا رفتیم (منظور همون سه چهرتا مغازه ایه که بازی های فکری پیشرفته دارن) نداشتن. فقط توی اون سرمای استخوان سوز یه عالمه پیاده رفتیم و باد خورد بهمون. از همون اواخر ولگردی هامون چشمم درد گرفتم طوری که فقط زار میزدم. بعد هم که رسییدیم خونه استخون درد گفت سلام من به تمام استخوانهای موجود در بدنت. امروز هم که دیگه همینجوری افتادم و دارم به خودم فحش میدم. آخه دیروز جو گیر بودم گفتم بذار آشپزخونه رو تمیز کنم. بعد این تمیز کردن رسید به بیرون ریختن همه وسایل کابینتها و گرد گیری و شستنشون با وایتکس و ..... بعد امروز که نصف کار آشپزخونه مونده بود من اینجوری شدم. خدایا مصبت و شکر. آقا کی میگه بچه زیادش خوبه؟ یعنی هرکی گفت مشت بزنید تو دهنش که دندوناش رو غورت بده کصافط ِ مرض. یه دونه بچه میتونه همه گیسهات رو سفید کنه ،دندونات رو سیاه کنه ،چشات رو قرمز کنه ، آب دماغت رو راه بندازه ،دستات رو به حرکت بندازه که محکم بکوبی فرقِ سرت، کله ات رو به درد بیاره تا مجبور بشی بکوبی به دیوار. خلاصه که اصلا بچه به درد نمیخوره فقط خودت رو عشق است. تا قبل از کارنامه گرفتنش اصلا جیک نمیزد . امروز کارنامه گرفته و معدلش خیلی خوب شده و از همون لحظه ای که رسیده خونه مثل بلبل داره آواز میخونه که من فلان چیز واسه کامپیوترم میخوام. من بسان چیز رو میخوان. من روبیک دایان میخوام. اینقدر حرف زد ، غر زد که ایستادم اینقدر داد [جیغ] زدم که صدام تا محل اونوری رفت . آخرش هم زنگ زدم به باباش اینقدر فَک زدم و غر زدم به جونش اونم هی گفت حالا بذار بیام خونه ببینم چی شده بعد صحبت میکنیم. ولی من مگه ول کن بودم. دیگه وقتی حرفام تموم شد میگم حالا من چه تقصیری کردم این بچه به جونم غر میزنه؟ ولی دیدم شوشو لالمونی گرفته گفتم الو الو الو.... قط کرده بود [خـــــــــــــــر] اصلا من شکست عشقی و عاطفی و خانوادگی خوردم. میخوام برم خودمو از لامپ اتاق خوابمون آویز کنم و دار بزنم اصلا شوور نکنید چون به حرفتون گوش نمیده. بچه که دیگه بیــــــــــــب بازگرد به من کلا ریده کامنت خصوصی میدی عمومی نشون میده. حالا من رفتم یه کامنت خصوصی یه وبلاگ گذاشتم که قربونش برم کامنتهاش تاییدی هم نیست یهویی دیدم کامنتم جلو چشمم توی صفحه است. ریدی بلگفا با این کارهات زین پس خواستید کامنت خصوصی باشه تو رو خدا تهش بنویسید خصوصی. و در این خستگی ها همیشه پای یک مادر شوهر در میان است. باز مامان شوشو دم از تنهایی میزنه در حدی که وقتی اون پسرش یا اون دخترش میرن پیشش هی میگه حالم بد شده ،غذا از گلوم نمیره پایین و از این مزخرفا. بعد شوشوی من رفته دیده این غذا نمیخوره برش داشته آورده خونه. بعدش هم این حاج خانوم همچی نشسته کنار پسرش غذا میخوره و حرف میزنه که ما دیدیم این اصلا مریض نیست. دیگه شوشوی ما اینو چند روز اینجا نگه داشت و منم فقط حرص خوردم. چون واسش حرف میزدم همچی تو چشمام نگاه میکرد و میگفت من که باورم نمیشه این حرفایی میزنی. بعد که دیدم داره با من لج میکنه ترجیح دادم سکوت کنم و احترام مهمون بودنش رو نگه دارم چون واقعا خودش دیگه هیچ ارزشی واسم نداره. تا این که دیروز هی گفت واسه پسرم فلان چیزو داریم؟ گفتم آره بابا تو یخچاله ،گفت باور نمیکنم بیار نشونم بده. همچی دیگه عصبی شدم رفتم از یخچال بر داشتمش و آمدم محکم کوبیدم رو میز آشپزخونه و ول کردم رفتم توی اتاق. اینم تا فهمید من ناراحتم فوری رفت نشست روی مبل و یه چند دقیقه بعدش صدا داد و هوارش رفت بالا که وای از صبح خوب بودم ولی الان باز حالم بد شد. ولی میدونستم داره فیلم بازی میکنه حتی یه کلام هم بهش نگفتم چته؟ تا این که پسرش آمد و باز شروع کرد به ناز کردن. دیگه طاقت نیاوردم گفتم چتون شد مادر؟ شما که تا قبل از این که پسرتون بیاد خونه داشتیم توی یخچال و اتاقها سرک میکشیدید و راه میرفتیت؟ گفت خوب من یهویی اینطوری میشم. گفتم آهاااااا وقتی چشمتون به این پسرتون میخوره مریض میشیدید؟ آتش توی چشماش رو میدیدم. ولی خو دیگه یعنی مریض بود و باید خفه خون میگرفت که مظلوم تر به نظر بیاد تا این که سرشب شوشو گفت راحیلی آماده شو هم مامانم رو ببریم خونه اش هم بریم بیرون یه خورده خرید دارم انجام بدم و برگردیم. رفتم آماده بشم،مامان شوشو به پسرم میگه بچه جان مگه تو باهاشون نمیری؟ پسرم هم خندید گفت : نه بذار دوتا کفتر عاشق با هم برن بیرون من میخوام فیلم ببینم. یهویی مامان شوشو به پسرم میگه اگه تو هم باهاشون بری بیرون من پول پیتزا بهت میدم بری پیتزا بخوری. من و شوشو که چشمامون گرد شده بود فقط نگاش میکردیم. پسرم هم گفت میخواید پول پیتزا رو بدید به بابام از بیرون میاد واسم پیتزا بخره. فوری مامان شوشو گفت نه اگه تو هم باهاشون بری بیرون پول پیتزا رو میدم. دیگه همچی عصبی شدم رفتم گفتم چیه یعنی شما نمیتونید ببینید من و شوشو یک ساعت با هم تنها باشیم؟ هیچی نگفت ولی خو هی به پسری میگفت چیه ؟پیتزا نمیخوای؟ نمیخوای باهاشون بری؟ پسری هم یک کلام گفت نه امشب مامان بابام خودشون تنها میرن بیرون من کار دارم. وقتی جادوگر پیر رو گذاشتیم خونه اش تو ماشین اینقدر داد و هوار زدم تا تخلیه روحی روانی بشم . شوشو هم هیچی نمیگفت فقط میخندید. از این پیر زن افریته متنفرم. از اون سالی که همه حرفی بهم زد و از خونه اش آمدیم بیرون دیگه دلم باهاش صاف نمیشه. دلم واسه مریضیهاش نمیسوزه. واقعا واسم حکم شیطان رو داره. میدونه خیلی بدجنسیه ولی با حرفایی که ازش شنیدم نفرین هایی که منو کرد دیگه هیچ وقت نمیتونم خوب باش برخورد کنم. از وقتی که دعا کرد خدا چشمم رو ازم بگیره دیگه تو چشماش نگاه نکردم هر وقت باهاش حرف میزنم زمین رو نگاه میکنم. الان میتونم به اندازه یه کتاب از بدیهاش بنویسم. ولی خو تا همینجاش هم زیاد نوشتم بسه :))) پ ن:وقتایی که مامان شوشو خونه مونه بس که هی میگه اینو بذار واسه پسرم اون بیار واسه پسرم من از شوشو متنفرم میشم و حالم ازش به هم میخوره. میدونم اشتباهه ولی دست خودم نیست چیکار کنم. باید صبح هر موقع دلت خواست از جات بلند شی ، واسه خودت یه صبحونه ی توپ درست کنی ،نون سنگک رو بذاری رو سر بخاری برشته بشه و یه نون پنیر گردوی خوشمزه با چایی داغ خودت رو مهمون کنی ، یه پتو و بالشت بندازی جلوی تی وی و دراز بکشی سریال گری آناتومی رو ببینی . باید وقتی به خودت میای و میبینی هنوز ناهار آماده نکردی ناراحت نشی فوری تلفن رو برداری و زنگ بزنی از بیرون ناهار بیارن. باید همه استرسها رو بیخیال بشی. باید خودت رو رها کنی از همه وابستگی های عاطفی. الان چند روزه رها شدم از همه افکار و وابستگی ها . کارم شده دیدن سریالهایی که خریدم . البته فقط یه روزش آماده کردن ناهار فراموش شد . مابقی روزها ناهار درست کردم [راحیل کدبانو] یه شبهایی هم ساعت 1:30 وقتی بیخوابی میزنه به سر هر دوتون میتونید خیلی شیک و مجلسی آماده بشید و به بهونه ی بنزین زدن از خونه بزنید بیرون و یک ساعت واسه خودتون توی خیابونهای خلوت بچرخید و فقط موزیک گوش کنید و هی غر بزنید که خاموش کن اون سیگار سگ مصب رو خفه شدیم. اونم همه شیشه های ماشین رو بده پایین و شما منجمد بشید و دیگه یه کلام سخن از دهنتون نیاد بیرون. *و شاید همه این کسالتها و تنبل بازی ها واسه پی ام اس باشه نگران نباشید میگذره. از کلنجار خیلی خسته ام ،سکوت شده کار ِمن [کاوه آفاق]
آبله مرغان گرفته ست این دلم ...
بسکه برای برگشتن ات جوش زد
( مهران پیرستانی )
بعد دیگه الان اینجا در خدمتتون نبودم :))
یعنی این روزهای آخر سال همینجوری داره نشاط و سرزندگی از آستینم میریزه بیرون.
در این حد خودمو حبس کردم که حتی خونه ننه بابام هم نمیرم.
همین دیگه خدا کنه زودی آدم بشم



Ɔσитιиʋɛ
در این مستطیل که تخت ِبیخواب من است آلزایمر مفرط گرفته ام ...
بی تو ...خانه ام را ... شناسنامه ام را .... گهواره ام را / پیدا نمی کنم...
بگذار گورم را...هم / گم کنم....
"هومن شریفی"
از حولهات بپرس
چگونه مرا در آغوش میکشد
وقتی که تو نیستی
"سارا محمدی اردهالی "
به من
به رگ هایم که خشک می شوند کم کم
و زبانم
که کویر شده بی تو.
باز گرد و این لبان خشک بی رمق را به بوسه ای
انگشتی
اشکی
بلرزان
"" خشایار زند ""
#*#*#*#*#*#*#*
دیروز آینه ی گنده ی میز آرایشم افتاد و هزار تکه شد.
اینقده دلم سوخت . چون همراه ِ همه جینگولک بازیام بود.
اینقدر با رژ لب روش شعر نوشته بودم واسه شوشوه. حالا دیگه از دیروز تنهام گذاشت و رفت
البته فکر کنم خود کشی کرد. چون دقیقا روز قبلش شوشو بهم گفت راحیلی دیگه وقتشه سرویس خواب رو عوض کنیم.
آخه این سرویس خواب از همون روز اول با هم بودنمون همراهمونه :))) سنی ازش گذشته
همین شد که اول از همه آینه اش خود کشی کرد
حالا احتمالا یکی از همین شبا که روی تخت خوابیدیم پایه هاش بشکنه و مارو جیلینگی پرت کنه پایین.
#*#*#*#*#*#*#*
چهارشنبه پسری اولین اجرای تلویزیونیش رو داشت. البته به عنوان خبرنگار.
کله گنده های شهر (فرماندار و امام جمعه و ...) توی مدرسه شون برنامه داشتن پسری خبرنگار بوده. بعد ما فکر میکردیم برنامه اش چهارشنبه هفته ی بعد توی( برنامه ی مدرسه ی ما) استان فارس پخش بشه که میشه، ولی هر سه ساعتی که استان فارس خبر داشته بچه ام رو توی اخبار نشون داده بودن و ما ندیدیمش.
حالا دیگه من ننه ی خبر نگارم. [راحیل خر ذوق]

| Sara |


