ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
و در این خستگی ها همیشه پای یک مادر شوهر در میان است. باز مامان شوشو دم از تنهایی میزنه در حدی که وقتی اون پسرش یا اون دخترش میرن پیشش هی میگه حالم بد شده ،غذا از گلوم نمیره پایین و از این مزخرفا. بعد شوشوی من رفته دیده این غذا نمیخوره برش داشته آورده خونه. بعدش هم این حاج خانوم همچی نشسته کنار پسرش غذا میخوره و حرف میزنه که ما دیدیم این اصلا مریض نیست. دیگه شوشوی ما اینو چند روز اینجا نگه داشت و منم فقط حرص خوردم. چون واسش حرف میزدم همچی تو چشمام نگاه میکرد و میگفت من که باورم نمیشه این حرفایی میزنی. بعد که دیدم داره با من لج میکنه ترجیح دادم سکوت کنم و احترام مهمون بودنش رو نگه دارم چون واقعا خودش دیگه هیچ ارزشی واسم نداره. تا این که دیروز هی گفت واسه پسرم فلان چیزو داریم؟ گفتم آره بابا تو یخچاله ،گفت باور نمیکنم بیار نشونم بده. همچی دیگه عصبی شدم رفتم از یخچال بر داشتمش و آمدم محکم کوبیدم رو میز آشپزخونه و ول کردم رفتم توی اتاق. اینم تا فهمید من ناراحتم فوری رفت نشست روی مبل و یه چند دقیقه بعدش صدا داد و هوارش رفت بالا که وای از صبح خوب بودم ولی الان باز حالم بد شد. ولی میدونستم داره فیلم بازی میکنه حتی یه کلام هم بهش نگفتم چته؟ تا این که پسرش آمد و باز شروع کرد به ناز کردن. دیگه طاقت نیاوردم گفتم چتون شد مادر؟ شما که تا قبل از این که پسرتون بیاد خونه داشتیم توی یخچال و اتاقها سرک میکشیدید و راه میرفتیت؟ گفت خوب من یهویی اینطوری میشم. گفتم آهاااااا وقتی چشمتون به این پسرتون میخوره مریض میشیدید؟ آتش توی چشماش رو میدیدم. ولی خو دیگه یعنی مریض بود و باید خفه خون میگرفت که مظلوم تر به نظر بیاد تا این که سرشب شوشو گفت راحیلی آماده شو هم مامانم رو ببریم خونه اش هم بریم بیرون یه خورده خرید دارم انجام بدم و برگردیم. رفتم آماده بشم،مامان شوشو به پسرم میگه بچه جان مگه تو باهاشون نمیری؟ پسرم هم خندید گفت : نه بذار دوتا کفتر عاشق با هم برن بیرون من میخوام فیلم ببینم. یهویی مامان شوشو به پسرم میگه اگه تو هم باهاشون بری بیرون من پول پیتزا بهت میدم بری پیتزا بخوری. من و شوشو که چشمامون گرد شده بود فقط نگاش میکردیم. پسرم هم گفت میخواید پول پیتزا رو بدید به بابام از بیرون میاد واسم پیتزا بخره. فوری مامان شوشو گفت نه اگه تو هم باهاشون بری بیرون پول پیتزا رو میدم. دیگه همچی عصبی شدم رفتم گفتم چیه یعنی شما نمیتونید ببینید من و شوشو یک ساعت با هم تنها باشیم؟ هیچی نگفت ولی خو هی به پسری میگفت چیه ؟پیتزا نمیخوای؟ نمیخوای باهاشون بری؟ پسری هم یک کلام گفت نه امشب مامان بابام خودشون تنها میرن بیرون من کار دارم. وقتی جادوگر پیر رو گذاشتیم خونه اش تو ماشین اینقدر داد و هوار زدم تا تخلیه روحی روانی بشم . شوشو هم هیچی نمیگفت فقط میخندید. از این پیر زن افریته متنفرم. از اون سالی که همه حرفی بهم زد و از خونه اش آمدیم بیرون دیگه دلم باهاش صاف نمیشه. دلم واسه مریضیهاش نمیسوزه. واقعا واسم حکم شیطان رو داره. میدونه خیلی بدجنسیه ولی با حرفایی که ازش شنیدم نفرین هایی که منو کرد دیگه هیچ وقت نمیتونم خوب باش برخورد کنم. از وقتی که دعا کرد خدا چشمم رو ازم بگیره دیگه تو چشماش نگاه نکردم هر وقت باهاش حرف میزنم زمین رو نگاه میکنم. الان میتونم به اندازه یه کتاب از بدیهاش بنویسم. ولی خو تا همینجاش هم زیاد نوشتم بسه :))) پ ن:وقتایی که مامان شوشو خونه مونه بس که هی میگه اینو بذار واسه پسرم اون بیار واسه پسرم من از شوشو متنفرم میشم و حالم ازش به هم میخوره. میدونم اشتباهه ولی دست خودم نیست چیکار کنم.
| Sara |
