ماماني عاشق
  از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
 
  
 حالا روزهای دیگه همچی با عشق فراوان غذا درست میکنم ولی پنجشنبه و جمعه که خونه است همیش دلم میخواد بریم بیرون .. ولی خو اینا همش در حد همون احساسهای زیبا و ژیگوله وگرنه باید پا شم غذا درست کنم.[ولی خبیث نشم خیلی وقتا غذا از بیرونه] 5شنبه ساعت 8 شب یهویی ناحق یه سرگیجه و تهوع وحشتناک گرفتم.  طوری که دیگه افتادم و حتی نتونستم از جام تکون بخورم. تازه همینجوری که چشمم رو بسته بودم هم زمین و زمان میچرخید و منم مث یه جسد افتاده بودم وسط سالن.  هرچی هم شوشو و پسری میگفتم پاشو بریم دکتر گفتم بذارید یه خورده بخوابم شاید خوب بشم. بعد توی همین حین دوست شوشو باش تماس گرفت و گفت بیا بریم یه جایی و بیایم.  شوشو بیچاره از من سوال کرد دوستم کار داره ولی اگه بخوای بخاطر تو رفتنم رو کنسل میکنم. بهش گفتم نه برو من استراحت کنم خوب میشم. اونم قول داد بره و زد برگرده.  آقا یه ساعت از رفتن شوشو که گذشت من یه خورده بدتر شدم. شاید هم چون رفته بود احساس بدتری میکردم  همون موقع شوشو تماس گرفت ببینه حالم چطوره که پسری گفت حالش خوب نیست بیا.گفت گوشی بده با خودش حرف بزنم.  باش حرف زدم گفت گیر افتادم ولی سعی میکنم زود بیام .. حالا منم مریض که باشم کلا مظهر مهربونی و لطف و صفا میشم. بهش گفتم نه نمیخواد عجله کنی واسه یه سرگیجه دکتر نمیرم.  خلاصه با این حرف ما شوشو هم نامردی نکرد و تا ساعت 12 نیومد خونه.  حالا این وسط یه چهار پنج باری ما تماس گرفتیم که بیا حالمون خوب نیست. یه پنج شیش باری هم اون تماس گرفت که به خدا گیر افتادم و شرمنده.  ولی باز وقتی رسید خونه من دیگه ترکیدم از خشم اینقده با اون حال خرابم اشک ریختم اونم هی میگفت به خدا شرمنده، معذرت میخوام میدونم اشتباه کردم ولی نشد زودتر بیام.  بعد منم درسته مریض میشم مهربون و با صفا میشم ولی خو ناز نازو هم میشم مخصوصا وقتی ببینم طرف هی داره نازمو میخره  دیگه سرتون رو درد نیارم  وقتی فهمید ما هنوز شام نخوردیم واسه معذرت خواهی ساعت 12:30 با پسره رفتن پیتزا گرفتن و امدن و کلی مهربون شدن ولی خوب دیگه متاسفانه من خر شده بودم و خیلی بهم برخورده بود.  حالا درسته نمیخواستم دکتر برم ولی خو دلیل نمیشه من ِ مریض رو ول کنه تا نصفه شب بره بیرون.  دیگه روز جمعه هم که باید خودتون بدونید چطور سپری شده...... البته صبحش با آبجی کوچیکه رفتیم بیرون و اینقده از هر دری غیبت کردیم که روح و روانمون شاد شد.  و این بود تعطیلات خود را چگونه گذراندید من.  دقیقا روزهایی که نیاز دارم حرف بزنم لال مونی میگیرم.  البته درسته لال میشم ولی خو وقتی یه نفر ازم میپرسه چیزی شده که پکری؟ میگم نه. بعد دلم میخواد مثلا دو دقیقه بعد بهم بگه: نه حتما یه چیزی شده که اینجوری ساکت شدی یالا بگو چی شده.. بعد دیگه اون موقع است که من زبون باز کنم.  ولی خو متاسفانه شوشو هنوز این اخلاق سگی منو نشناخته میاد میپرسه : چیزی شده تو ناراحتی؟ منم میگم نه. اونم میگه خو باشه بعد کله اش رو میندازه پایین میره. و این در صورتیه که یه بار دیگه حرفش رو تکرار کنه من همه چی رو واسش تعریف میکنم  چتونه چرا ایطوری نگام میکنید ؟؟؟ هر خوشکلی یه عیبی داره . یعنی شما گل بی عیبید والا.... دوست دارم همه جواب بدن حتی خواننده های خاموش 1: شما رسم دارید که خانواده ی عروس واسه خانواده ی داماد (پدر،مادر ،خواهر ،برادر) خلعت بذارن؟ 2: روزی که عروس جهیزیه اش رو میبره خونه ی داماد فامیل داماد(خواهر و مادر) رو دعوت میکنید جهیزیه رو ببیند یا نه؟ رمز ثابت  بعد میگفت ننه: پسر از پا سرما میخوره دختر از سر.  میگفتم یعنی چی مادر ؟چه ربطی داره؟ میگفت بذار بزرگتر بشین میفهمین.  بعد من دو سه روزه به حرفش رسیدم.  البته از پا سرماخوردن ربطی به پسر دختر ،زن و مرد نداره. فصل زمستون بعد از حمام اگه لباسهای تابستونه بپوشی و با خیال راحت توی خونه راه بری حتما سرما میخوری ... خو چیکار کنم رفتم سر کمد لباسها یهویی یکی از تاپ شلوارک ها چشمم رو گرفت و یهویی گفتم ای ننه من چقدر هوس تابستون کردم. بعد دیگه گفتم تاپ خیلی سردم میشه و شلوارکش رو ست کردم با چیز دیگه و پوشیدم.  بعد الان استخون و زانوی چپم در حد اشک ریزان درد میکنه.  از صبح هرچی پام رو کردم توی بخاری گرم بشه هنوز احساس میکنم استخونم داره میلرزه.  بعد خواستم بگم خو مگه مرض دارین لباس تابستونی هاتون رو میذارید جلو چشمتون.... باز هم منو زانو بند و رعایت در نشست و برخواست و لنگ لنگان راه رفتن  قدرت تخریب روحیه ی سکوت خیلی بدتر از صدتا فوش ناموسی میباشد اینو همیشه یادتون بمونه وقتی یه نفر واستون لاو ترکوند شماها عینهو بز تو چشاش زل نزنید و لالمونی بگیرید حداقل اون زبون ِ صاب مرده رو بچرخونید حرف بزنید. دیروز بهش میگم تو اخلاقت خیلی گوهه وقتی نخوای حرف بزنی دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیستی و کار خودتو میکنی. هیچی نمیگه.  سه ساعت واسش حرف زدم از گذشته،از برخوردی که دوست داشتم همیشه داشته باشه ، خلاصه از همه چی ، ولی کلا انگار کر بود ترجیح دادم منم لال بشم.  بدترین احساس ها هم احساس اضافی بودنه ... دلم گرفته از نامهربونیش بعد من کلا با گوشی لمسی مشکل دارم. اصلا باش ارتباط برقرار نمیکنم.[همون گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده] ولی نه واقعا دوست ندارم.  هی به من میگن بی کلاس بیا این دوتا گوشی زاغارتت [ یه ان 73 یه دونه هم نوکیا 5320 ] رو بذار کنار برو یه گوشی لمسی بگیر. ولی من هنوز مقاوت کردم و هی گفتم نه من اینارو دوست دارم تازه 5320 م رو بیشتر از ان 73 دوست دارم و باش راحت ترم.  بعد دیروز از ظهر همینجوری حالم بد بود خودمو یه بالشت یه پتو جلو بخاری خوابیده بودم تا 6 عصر.  دیگه دیشب تا صبح خوابم نبرد و هر چی به ذهنم میرسید رو توی یادداشت گوشیم مینوشتم. یهویی شوشو با خشانت داد زد بذار کنار اون سگ مصب رو صدای تق تقش نمیذاره بخوابم. ولی من یه عالمه حرف تو ذهنم بود که باید یه جایی مینوشتم و بعد منتقلش میکردم توی دفترم.  بی اهمیت به حرف شوشو باز تق تق شروع شد و نوشتم. دیگه داد نزد گوشی رو از دستم گرفت ،گذاشت زیر بالشتش و گرفت خوابید.  ساعت 2 و خورده ای بود دیدم یکی داره منو میتکونه [تکون دادن وحشتناک] با ترس بلند شدم نشستم دیدم یکی دستمو گرفت یه چیزی گذاشت کف دستم گفت خودتو گوشیت با زبون خوش از اتاق برید بیرون وگرنه پرت میشید توی حیاط. میگم چته خو چی شده؟ میگه ببین کیه نصف شب واست اسمس فرستاده. نگاه کردم دیدم یکی از دوستان قدیمی که مجرده و شب زنده دار و همیشه این ساعت شب کلی اسمس چرت و پرت میفرسته که مثلا: هی تویی که دونفره میخوابی از ما یه نفره ها خجالت بکش و برو سر جای خودت بخواب. اون بود که یه جک فرستاده بود و نیمه شب کلی خندیدم تازه واسه شوشو هم تعریف کردم ولی خو اون دیگه خیلی عصبی بود نخندید فقط یه پتو برداشت رفت رو کناپه ی توی سالن خوابید منم تا خود صبح به خوبی و خوشی از اینور تخت غلط زدم اونور و بالعکس . نتیجه گیری از این مطلب هم اینه که : هیچ وقت داشته های دیگران رو مسخره نکنید همون میشه بلای جونتون. دیدید شوهر من چه به روزش آمد عبرت بگیرید ازش. سرفه میکنم خون هایی که به جیگرمه مزش میاد تو گلوم. یعنی اینقدر وحشتناک مریضم. گوشم که دیگه اصلا بذارید از دردش نگم. منو کشته. ولی هنوز دکتر نرفتم. آمپول میزنه [نیشخند] و کلام آخر این که آدم وقتی مریض میشه باید یکیو داشته باشه بدون ترس از مریضی بغلش کنه و سرشو بچسبونه به سینه اش و موهاش رو هی نوازش کنه بگه عزیزم خوب میشی من کنارتم نترس.  سرماخوردم اچ ای وی مثبت که ندارم میترسی بهم دست بزنی والا بازم کلا آخر : اینقده خوشم میاد نوشته هامو بذارم ادامه مطب .چون دوستانی که از ریدر منو میخونن مجبور میشن بیان وبلاگم برن ادامه مطلب بعد یا عمومی یا خصوصی کامنت بذارن منو فش بارون کنن منم فقط بخندم و لذت ببرم از وجودشون.  آی لاو یو ریدریها ... اگه از مریضی نمیترسید ماچم رو لپتون  کلام آخر خیلی دارمها ولی خو دیگه بسه  هر جمعه که نباید شال و کلاه کرد و رفت بیرون چرخید. یه جمعه هم میشه از صبح تا عصر مهمونداری کرد (برادر شوشو و مامان شوشوت) بعداز رفتن اونا خانوادگی نشست فیلم دید تا آخر شب. دیشب فیلم توایلایت رو از اول تا قسمت چهارمش رو دیدیم.  معمولا با پسری عادت داریم موقع فیلم دیدن پفک و چیپس و این چیزا بگیریم و بخوریم.  ولی دیشب در یک حرکت بسیار مادرانه یه عالمه پرتقال ،نارنگی و سیب پوست کردم و گذاشتم هرکی خواست بخوره. بعد دیگه آخر سر خواستم به شوشو ثابت کنم من خیلی به فکر سلامتشون هستم :)) رفتم یه کنسرو ذرت و نخود فرنگی و هویج و لوبیا سبز آماده کردم و با آبلیمو واسشون گذاشتم بخورن.  یعنی خدایی نمیدونم چرا دیشب اینقده کدبانو شده بودم. پاچه خوار و ننر هم خودتونید.  یه سیاست: همیشه وقتی با شوهرتون فیلم میبینید سعی کنید به همون خوراکهای سالم قانع باشید چون بعد وقتی شما تنهایی هم بخواید فیلم ببینید شوهره وهم برش میداره که شما حتما همه تنقلات سوپری رو خریدید و میخواید بخورید از من گفتن بود.  
 
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
 
 
 
  
 
 بعد من کلا توی خلقت این آقایون درعجبم.   یعنی دوران مجردی همه شونو ببینی سالی به دوازده ماه فکر
کنم سیزده ماهش با دوست و رفقا در پی خوش گذرونی بودن.   بعد همینا میرن زن میگیرن،دیگه باید بیای بببینی چه لباسی
واسه تنها نموندن مامانه از تن پاره میکنند .حالا تا دوروز قلب از عروسیشون مامانه
تنها توی خونه بوده ها.   و این داستان واسه شوشوی منم هست.   از وقتی ما از خونه مامان شوشو آمدیم خونه خودمون،برادر
شوشویی رفت پیشش.   حالا برادر شوشویی هم هوس کرده برا زندگی بره تهران.   خلاصه که شوشو و برادر شوشویی واسه مامانه دنبال یه پرستار یا
یه همخونه هستند و از اونجایی که مامان شوشوی خوش اخلاق با هیچ احدو ناسی بجز بچه
های خودش نمیتونه بسازه سر ناسازگاری رو گذاشته که من میخوام تنها زندگی کنم.   و دقیقا از همون وقتی که اسم پرستار یا همخونه آمده هوا تاریک
میشه برادر شوشویی تا در مغازه میره واسه خرید مامان شوشو میزنگه به شوشویی که
داداشت خونه نیست و من تنهام و یعنی من میترسم.   دیروز به شوشو گفتم فکر این که باز بخوای من و همخونه ی
مامانت کنی از سرت بکن بیرون. زندگیمون به طلاق و جدایی هم بکشه من دیگه با مامان
ِ تو زندگی نمیکنم.   توی اون مدتی که واسه تنها نبودنش خونه زندگیم رو ول کردم
رفتم خونه اش آخر سر، بجای تشکر یه عالمه تحقیرم کرد و حرفهای بی خود بهم زد که
هنوزم که هنوزه از دلم بیرون نرفته.   نمیدونم چطور روش میشه و هنوز انتظار داره باز مثل گذشته ما
زندگی خودمون رو بیخیال بشیم و بریم بچسبیم به اون.   خلاصه که یکی از دلایل بزرگ بی اعصاب بودن این روزا همین
مسئله است.   ایـــــــــــن>>ته چشمام بارونه،وجودم از شکست میگه<<
ایــــــــن   وقتی آرام خودت را جا میدهی  میان بازوانم ، دنیا آنقدر کوچک میشود  که میتوان خدا را با یک بوسه کشت ...          فرهاد کامران نژاد بعد من این شعر ِ نو رو همینجوری هی میخونم هی میگم خوب داره کفر میگه  بعد میگم خوب آدم عاشق که این چیزا حالیش نیست.  بعد هی خودمو به آرامش دعوت میکنم .  ولی خو خوشم آمد گذاشتمش.  ((بعد تو عکسه عینک دختره رو ببینید،عشق منه)) بعد درسته هنوز رگ رمانتیکه ورم داره و خوب نشدم ولی بازم میگم این احساس مردا به درد لا جرز دیوار میخوره.  تا وقتی باهاشون قهری و محلشون نمیذاری به هر طریقی واست لاو میترکونند،روزی صدبار بی خود و بی جهت هی باهات تماس میگیرن ،حتی یه ظرف ماست هم که بخوان بخرن میگن سوپرهای محله تموم کردن آماده شو بریم یه جا دیگه ماست بخریم بیایم، بعد تو رو می برن اون ور شهر واسه ظرف ماست. بعد همینا که اینجوری خودشون رو به موش مردگی میزنند موقعی که بهشون محل نمیذاری،کافیه ببیند دیگه باز تو عشقولی شدی و وابستگیت زیاد شده.  حالا دیگه مگه باور میکنند که تا دیروز خودشون رو میکشتند واسه تو.  بعد این چند روز هی منو بردبیرون ،امروز بهش میگم شوشویی امروز اصلا دلتنگم ،حالم گرفته است، پسری هم داره میره کلاس و کلا عصر خونه نیست بیا من و تو هم بریم یه جا قدم بزنیم.[همه اینارو اینقدر مظلومانه گفتم که خودم اشک تو چشام حلقه بسته بود] هیچی زل زد تو چشام و گفت :ببین این چند روز که همش خونه بودم خیلی کارهای عقب مونده دارم و امروز باید برم به اونا برسم.  میگم خووووووووووووووو من تنهام..... هیچی دیگه پُتک رو کوبید فرق احساسم و رفت. منم یه بعد از ظهر رو تنها تنها نشستم واسه خودم سریال هایی که داشتم رو دیدم.  و این است آخر احساس  اگر در اغوشم بگیری ..! به تمامی گناهان عالم اعتراف می کنم ...!! واسه فردا و پس فردا  امتحان داره،از وقتی از اداره برگشته جلوی شومینه است. خودش و زیر سیگارش و کتابهاش و دفترها و یه عالمه کاغذ.  میشینه ،لم میده ،دراز میکشه ، یعنی داره درس میخونه، تغییر مدل که میخواد بده یه سیگار روشن میکنه میاد توی اتاق  هدفون از گوشم بر میداره میگه بذار رو اسپیکر ها صداش رو ببر بالا منم بشنوم.  هی قر دادم هی غر زدم که خاموش کن این لامصب رو تو مارو می کشی با این سیگار لعنتی .اونم هی دود سیگارش رو داد بیرون چشماش رو ریز کرد و آروم گفت نمیفهمی زندگی یعنی چی اصلا نمی فهمی.  باز منم غر زدم ،غر زدم ،غر زدم ولی همه غر زدنهام الکی بود چون میدونه که عاشق وقتایی هستم که بوی ادکلنش با بوی سیگار قاطی میشه .اصلا قدرت مست کنندگیش خیلی بالاست. کاش همیشه امتحان داشت و اینجوری توی خونه بود  با این موزیک هم میشه عاشق شد هم داغون شد  و به این قانون میگن :قانون ِحسرت به دل موندن واسه خرید چیزهایی که از خیلی وقت پیش برنامه ریزی شده.] این یکی از نُت های فیض بوق جونم میباشد که دو شب پیش گذاشتم. خلاصه که در پی این قانون توی این ماه که کلی اعصاب خوردی داشتیم زد و گوشی های تلفن خونه کلا منفجر شد.  یعنی واقعا هرکدوم به نوعی منفجر شدا. دیگه دیشب با پاره ی تنم ،نیمه ی پیدا شده ام رفتیم که گوشی تلفن بخریم.  بعد از خرید گوشی ،شوشو هوس کرد واسه خودش یه شلوار بخره. رفتیم واسه خرید که یه پیرهن هم من واسش انتخاب کردم و خردیدم و رفتیم دادیم یه مغازه تا شلواره رو واسش کوتاه کنند که دیدم ای جووووونم چند تا مغازه اون ور تر یه مغازه است که اجناس چوبی تایلندی میفروشه.  تا شوشو رفت واسه کوتاه کردن شلوارش منم از فرصت استفاده کردم و به روح و روان خودم صفا دادم. اول از همه این جا عودی هاش چشمم رو گرفت ،با این که به بوی عود حساسم و زود سردرد میگیرم ولی یه دونه خریدم.  دیگه رفتم سراغ عودها، از بوی عود یاسش خیلی خوشم آمد یه بسته هم از اون خریدم و از دیشب هی واسه خودم عود و شمع روشن میکنم و همه هاله ها و انرژی منفیهام رو از بین می برم.  اصلا خریدم وقتی با شوشو دعوام شد روشن کنم انرژی منفی ها از بین بره.  اینم ترانه ی درخواستی واسه مخاطب خاص دیروز عصر شوشوی عزیز تر از جان  شمام که دیگه من ِ بی جنبه رو میشناسید ،فوری آماده شدم و با هم رفتیم بیرون. اول یه چرخی توی خیابون زدیم. بعد رفت جلو مغازه دوستش که ظرف فروشی هست ایستادو گفت با دوستم کار دارم تو هم میخوای پیاده شو وسایل رو ببین حوصه ات سر نره.  منم که دیگه همینجوری بچه خوبی بودم همراهیش کردم. یه خورده که ایستادیم گفت:راحیل یه چیزی انتخاب کن بخرم واست. میخواستم خودم بیام واست خرید نمیدونستم چی بخرم و شاید تو خوشت نیاد. دیگه اون لحظه من که توی مغازه نبودم من تو ابرا بودم اصلا.  حیف که صاب مغازه دوستش بود وگرنه همون وسط مغازه  لپشو میبوسیدم و داد میزدم اصلا بیا بریم خونه ی عشقمون من هیچی نمیخوام همین که میدونم از رفتارت پشیمونی واسم یه دنیا ارزش داره . اینقده این شوهرها مهربونن، قدرشون رو بدونین اینقده هی اعصاب نازنینشون رو خورد نکنین تو رو خدا. زندگی ارزش این ناراحتی ها رو نداره   و این چیزی بود که من انتخاب کردم. البته خواستم دو دست بگیرم که یه سری داشت و قرار شد یه سری رو تا دو روز آینده واسم بیاره.  خلاصه که با عشق تمام شوشو را چزوندیم رفت .الهی بمیرم برات عشقم  این اسمایلی ها رو گذاشتم ناکام از دنیا نرفته باشم .حالا واسه یه پست که عیبی نداره عامو  خلاصه که از دیشب یه ضرب المثل دیگه آمده تو مغزم که اصلا معنیش رو هم نمیدونم، و ضرب المثل هم اینه: از داغ دلت باقله گرمک  یعنی از وقتی اینو خوندم هی یاد نجیب خان می افتم دیگه غش میکنم از خنده. #@#@#@#@# خلاصه که یه زمانی که عشق آتشین داشتیم تا دعوا مرافهه میکردیم و کار به قهر میکشید واسه مراسم آشتی کنون شال و کلاه میکردم و می رفتم واسش یه هدیه کوچولو میگرفتم و دیگه خیلی شیک و فانتزی مراسم آشتی کنان بر پا میکردم.  بعد دیگه 5شنبه خواستم یادی کنم از ایام جاهلیت با پسری شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون.  خلاصه که توی اون سرمایی که استخون می ترکوند خیابون گردی که نمیشد کرد هی می رفتیم توی پاساژها و خلاصه ی همه ولگردی های تا نیمه شب، این شد که ما یه ادکلن و یک عدد کیف واسه خودمون بخریم تا ادکلن را در مواقع لزوم به خودمان بزنیم تا جناب شوهر دلش بسوزد و ما حالش را ببریم :) #@#@#@# در مورد یک چهارم سرکه سفید و چهار برابر آب که مامان گفته بود اسپری کنم به گله، بگم که اصلا اثر نداشت زحمت نکشید با این چیزا ترشی گل گیرتون نمیاد .  #@#@#@# لیلا کردبچه  عشق معجزه میکنه آقا.  یعنی اون روزی که با عشق از خواب بیدار میشی همچی انرژی داری که میتونی همه شهر رو به هم بریزی. دیگه خونه زندگی خودت که جای خود داره. ولی امان از روی که این حس توی وجودت نباشه. اصلا همچی هَپَلی میشی.این حس هم واقعا دیدنیه. الان یکی بیاد خونه زندگی منو ببینه واقعا پی به هپلی بودن می بره. هرچند شوشو داره همه تلاش خودشو می کنه واسه راست و ریست کردن حرفاش. ولی خو الان واقعا هم از دست اون ناراحت نیستم دیگه ، چون با کارهاش ثابت کرد که به غلط کردن و اینا افتاده، ولی خدا رو شکر این تظعیف روحیه ها وقتی میخواد بیاد از همه طرف واسه آدم میاد.  هم از زندگی مشترک خودت،هم از سمت خانواده ی خودت و هم از سمت خانواده ی شوشوت.  خلاصه که دوستای گلم اون لحظه هایی که توی اوج آرامشید، واسه قلب ِمامان و بابای منم آرامش بخواید از خدا.  چون اونام واقعا به هم ریخته اند و ولی واسه این که ما نگران نباشیم به روی خودشون نمیارن.  و یه نصیحت گنده: هیچ وقته هیچ وقته هیچ وقت اجازه ندید یه بچه تون بشه دوتا.  چون بجز بدبختی و دردسر هیچ ارمغانی با خودش نداره.  بذارید هر چوبی میخواد تو پاچه تون بکنه همون یه دونه توی پاچه تون بکنه و شما قربون صدقه اش برید بخاطر یه دونه بودنش [نیشخند] [من این جوری دلم خوش نیست/ شبم با ترس هم مرزه   بهشت م اون ورش باشه / به این برزخ نمی ارزه ]  خواجه امیری میخونه  یعنی دیگه اصلا نمی تونم اعتماد کنم. کلا یه آدم مشکوکی شدم. می دونه وقتی ساکتم،وقتی بی تفاوت میشم یعنی دیگه خیلی داغونم کرده و حالا حالاها قرار نیست ببخشمش. پس حالا هی هر روز یه فیلم بازی میکنه تا من آدم بشم ولی کور خوندی اون راحیل کوچولو، تو دستای تو واسه خودش گرگی شد و درسته غورتت میده [نیشخند]  #@#@#@#@#@ بدجور اعتیاد پیدا کردم به دیدن فیلم و سریال های خارجی یعنی هر سری میرم بیرون باید یه فیلم یا سریال بخرم بیام خونه بشینم ببینم.  [سنگ صبور] رو خریدم میخوام ببینم ،هرچند وقتی تبلیغاتش رو دیدم خودم از کار گلشیفته انتقاد کردم ولی دوست داشتم فیلم رو ببینم بفهمم جریانش چی بوده که هیچ زن افغان حاظر نشده این نقش رو بازی کنه ولی گلشیفته همچی نقشی رو بازی کرده.  #@#@#@#@#@ همه اندامم به لرزه می افتد  همیشه این اعتقاد رو دارم،وقتی دل خانواده ات رو بی خود و الکی به درد بیاری حتما نتیجه اش رو می بینی.  ربطی هم به زن و مرد بودنش نداره،پس بی خود و بی جهت دل همدیگه رو نشکنیم.  نتیجه ی حرفای بی خودی رو که بهم زد امروز صبح دید، دلم نمیخواست مشکلی واسش پیش بیاد ولی خوب وقتی هیچ کاری از دستم بر نمیاد که گوش مالی حسابی بهش بدم بذار خدا گوشش رو بکشه من دلم خنک بشه. خدایا لپت رو بیار جلو بوسش کنم. خدایــــــــــــــــا عاشقتم  توی این کشور بی در و پیکر بی قانون که داد از قانون تو میزنن و هیشکی قانون  تورو نگاه هم نمیکنه چه برسه به اجرا کردن خودت هوای ما زنها رو داشته باش لطفا. خدایا امروز که هوامو داشتی اینم بگم و برم،اگه میشه منو ببر بنداز یه کشور کافرستون که دین تو توش نیست و  هوای زنها رو دارن و نمیذارن از گل نازک تر بهشون بگن ،من دوست ندارم توی این کشور اسلامی که قانون تو حکم فرماست زندگی کنم و زجر بکشم و هیشکی حمایتم نکنه.  خدایــــــــــــــــــا بازم عاشقتم  یه پشتیبان،یه حامی. همون چیزی که همیشه یه زن توی زندگی بهش نیاز داره.  بعد از دعوای یلدایی با پسری زدیم بیرون و رفتیم کافی شاپ. دوتا کیک بستنی گنده سفارش دادیم و نشستیم یه عالمه حرف زدیم.  از همه چی گفتیم ،اولش بحث جدی شروع شد در مورد رفتار باباش و این که  میدونه مقصر کیه و من نباید خودمو ناراحت کنم و یه عالمه دلداری و وقتی آروم شدم شیطنت های نوجوانانه اش شروع شد.  مدل شال پوشیدن دخترها رو مسخره کرد،حتی رنگ لاک چندتا جوجه رو دید و مسخره کرد.  اون لحظه نخواستم یه مادر خشن باشم مثل یه دوست کنارش کیک بستنی خوردم یه چندتا تیکه هم خودم انداختم به دخترا [ نمیتونستم لال بشم ] شب خوبی رو گذروندیم آخر سر هم ازم خواست واسه شام بریم و باباش و هم از خونه برداریم با خودمون ببریم بیرون که مخالفت نکردم برگشتیم خونه ولی خوب دیگه واسه شام نرفتیم بیرون و بقیه مراسم شب یلدا رو رفتیم خونه مامانم اینا دور هم جمع شدیم .  گذشت  مثل همه روزهایی که گذشته ،فقط یه خاطره ازش موند ،مثل همه خاطره هایی که به جا مونده.  دیروز فقط یه گهی اضاف تر از بقیه روزا خوردم که دیگه هیچ وقت نمی خورم.  بعد از لج و لجبازی های شوشو وقتی حرفامو بهش زدم شوشو رفت خونه مامانش ،پیش داداشش  بعد منم خونه تنها بودم،دیگه خیلی عصبی بودم با خدا افتادم سر لج.  یعنی هی حرف زدم ،هی حرف زدم، هر راه رفتم و هرچی دم دستم بود کوبیدم رو زمین  هی رفتم از روی میز آرایش ریمل و خط چشم و مداد چشم و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه برداشتم بعد هی مث فیلما  کوبیدم زمین هی گفتم آخه خدا تو که اون بالایی داری میبینی........ آخه تو که خودت میدونستی اینجوری میشه چرا........... بعد هی عصبی میشدم هی یه چی دیگه میکوبیدم زمین .  بعد دیگه یه وقت بس حرف زدم فکم درد گرفت نشستم زمین و تازه اون وقت بود که چشمام کار کرد و دیدم چه خاکی به سرم شده، چه غلطی کردم همون موقع بود که فهمیدم چرا خدا بی صدا به حرفام گوش میداد،چون بعدش میخواست وقتی من دارم اون خنزر پنزرا رو از رو زمین جمع میکنم بهم بخنده و بگه دخترم دیگه حرفی ته دلت نمونده بخوای بهم بگی؟؟؟ هیچی دیگه بعدش با سری مملو از درد رفتم یه عالمه رژلب و مداد و خط چشم و ریمل و جوراب و لاک و خودکار و ..... از رو زمین ،زیر مبل ،کنار گلدون،زیر میز تی وی، آشپزخونه حتی جمع کردم. و در آخر درود  بر روح و روان هر چی مرد ِ زبون نفهمه خود خواه ِ [پی پی حتی ] پ ن: بی شوهری یه درد داره ،شوهر داری هزار و یک درد داره [حقیقت ،هرکی هم اعتراض کنه سرشو با گیوتین میزنم]
           

Ɔσитιиʋɛ
           
Ɔσитιиʋɛ
           
           
بگذار کسی نداند
که چگونه من به جای
نوازش شدن
بوسیده شدن
گَزیده شده ام...
شاملو
           
           

دیروز عصر ساعت 5 بود که ماشین رو پارک کردیم و رفتیم بازار وکیل ،از بازار وکیل که آمدیم  بیرون اینقدر غرق صحبت بودیم که فقط دلمون رفتن و حرف زدن میخواست. 
رفتیم و گفتیم و رفتیم و گفتیم و رفتیم ، یه وقت به خودمون آمدیم دیدیم چهار راه ملاصدرا هستیم. [این مسیر رو شیرازی ها میدونن که چه مسیر طولانی هست ] 
ولی دیگه تهی بودیم از حرف یعنی هرچی اون ته ِ ته دلمون بود هم سر باز کرده بود و آمده بود سر زبونمون. 
آخرش به این نتیجه رسیدیم که داریم با هم لجبازی میکنیم اونم خیلی بی دلیل و مسخره. 
خلاصه که هرچی رفتنی اطرافمون رو ندیده بودیم واسه برگشتن چشمامون باز شده بود و هرچی میدیدیم خوشمون می آمد میرفتیم قیمت میکردیم.
چیه نکنه انتظار دارین هر سری میرم بیرون خرید کنم؟
دیگه همین جوری شد که من دهنم کف کرده بود از تشنگی و به شوشو گفتم شوشوی مهربانم برا من فقط یه آب معدنی بخر. دیگه اینقدر مهربون شده بودم که هرچی گفت بیا بریم یه چی بخوریم گفتم نه 
یعنی جو گیر خرکی شده بودماااااااا 
بعد گشنه برگشتیم خونه و در جمع صمیمانه ی خانواده شلغم زدیم به بدن
           

           
           

           

           
 
  تو مجبور بشی همه رو با هم خریداری کنی و کلی پول بابتشون بدی بره.
 
 اینم با این قیمتهای مسخره .
 

           

 گفت راحیل آماده شو بریم بیرون .

           
           
           
 وقتی 
 نگاه تب کرده 
 و داغت 
 در ذهنم نقش می بندد 
 
 "Rah Iil"
           
           
Ɔσитιиʋɛ
           
           
|  Sara  | 
