ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
احساس یائسه بودن می کنم . گوشه ی دنج اتاق توی خلوت خودت نشستی ،پاهات رو جمع کردی توی شکمت با دستات سرت رو چسبودی به زانوت و به گذشته های دور ؟؟؟ نه انگار همین دیروز بود، به همون بهترین روزهات فکر میکنی به حال و هوای اون سالها ، به شور و شوقت برای هوای تازه تر ،برای شادی بیشتر. به روزهایی فکر میکنی که سر بازی کردن :: کراش :: چقدر نق میزدی و با جـِر زنی های اعصاب خورد کن دسته ی پلی استیشن رو از شوشوت میگرفتی و زیر مشت و لگدش مینشستی بازی میکردی. به روزهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی فکر میکنی که پر بودی از شور و نشاط ولی با یه کوه یخ زندگی میکردی ولی با همه نا تفاهمی ها از ته دل دوستش داشتی. به روزهایی فکر میکنی که اشکت دَمِ مشکت بود ، تا محبت نمیدیدی اشک میریختی ، بعد از هر دعوا و کم محلی دیدن از صبح که بیدار میشدی یه عالمه حرف آماده میکردی که وقتی وارد خونه شد بهش بزنی بعد هم ترکش کنی و بری، ولی تا وارد خونه میشد و اون سلام گرمش رو میشنیدی همه حرفات یادت میرفت میشدی یه گوله محبت و میرفتی به اسقبالش و ... به این فکر میکنی که زندگی تو رو چه زود بزرگ کرد ، چه زود پخته شدی ، چه زود ته کشیدی دیگه بزرگ شدی جر زنی نمیکنی. دیگه بزرگ شدی شور و نشاط جای خودشون رو با منطق عوض کردند. دیگه بزرگ شدی و هی به خودت میگی واسه هر چیزی نباید اشک ریخت . دیگه بزرگ شدی حتی دعوا هم نمیکنی بزرگ شدی و فقط سکوت میکنی ، سکوووووتی که هیچ کسی معنیش رو نمیفهمه ، یه سکوت ِ کشنده . راحیلی نوشت: امروز اولین روز کلاس پارکور پسر خونه بود. اون با هزار شور و شوق راهی کلاس شد و ما با هزار دل نگرانی منتظر بازگشتش بودیم. اصلا دوست ندارم این کلاس رو بره ولی .........
از اینهمه
بی قاعدگی .
( آرش ناجی )
| Sara |
