ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست

برای فرار از بی خوابی به سالن پناه می برم ، جلوی بخاری دراز میکشم کف ِ پاهایم را به بخاری میچسبانم و از گرمایش لذت میبرم.
همین طور که لپ تاب را روشن میکنم به خودم میگویم واااااااااای چه هوای ملسی .
ولی اینها همه اش تلقین است . اگر هوا ملس بود من اینگونه خودم را در بخاری فرو نمیبردم.
اینقدر خودم را با این ماس ماسَک مشغول میکنم که ملس بودن هوا و سیاهیش از یادم میرود.
به خودم می آیم، هوا گرگ و میش شده .
روشنایی روز دارد بر سیاهی شب غلبه میکند.
دلم میخواهد روشنایی ِ دل ِ همه مان بر سیاهی ها غلبه کند.
با همین امید خودم را از بخاری می کـَنـَم و به آشپزخانه می برم.
برای پسرک لقمه ای آماده میکنم تا با خودش به مدرسه ببرد.
شوهرک امروز لقمه نیاز ندارد او دارد به کوه نوردی می رود. دلم میخواست من هم با او بروم.
ولی میدانم امروز جای من جلو بخاری است تنها همدم ِ من شما خواهید بود.
کاش میشد صبحانه مهمان خانه ی یکی از شما نزدیکترین دوستان ِ دورم باشم.
کاش یکبار دیگر بتوانم کف ِ پاهایم را از بخاری بکـَنـَم به آشپزخانه بروم برای خودم چای آماده کنم و با نان و پنیر بخورم. کاش بشود ......
برچسبها: روزمرگی ها
| Sara |
