ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست
پایانِ حکایتم شنیدن دارد
من عاشقِ او بودم و او عاشقِ او
جلیل صفربیگی
روزهای کسالت باری که مرا مجبور میکند روزی هزار بار برگردم به عقب، اصلا این حال ِ خودم را دوست ندارم.
درگیرم ، درگیر ِ حال ِ مزخرف ِ خودم.
دچار تکرار شده ام ،دلم میخواهد از این پیله ی تنهایی بیرون بیایم ولی در من چیزی شکسته شده ، گم شده.
در من جای چیزی خالی است.
در من اعتماد ته کشیده
حال و هوای این برگریزان ِ لعنتی هم دامن میزند بر حالم.
امروز شوشو میگه راحیل یه خورده شاد باش ، چیه هوای خونه رو هم داغون کردی
میگم همش تقصیر توه اگه واسه من گل نرگس میخریدی الان حال و روزم این نبود.
یعنی واقعا من هر سال باید بهش یاد آوری کنم گل نرگس میخوام و آخرش خودم برای خودم برم گل نرگس بخرم؟
این زندگی افسردگی نداره؟
هر کی دیگه جای من بود تا حالا خودکشی کرده بود به خدا.
اصلا خوشبحال خرسها که خواب زمستونی دارن و دچار این افسردگی های مزخرف نمیشن به خدا.
حالا من وقتی حال و روزم مسخره است تازه ساعت 9 شب یادم میاد که دلم قهوه میخواد و میرم یه لیوان گنده قهوه میخورم و بعد این ساعت شب[[ 1:12 ]] بیخوابی زده به سرم و الکی تو خونه میچرخم و هی حسرت خرسها رو میخورم.
راحیلی نوشت :الان خیلی مشخصه من حالم بده نه؟
| Sara |
