کت و کولم وای وای


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست




حسابِ لبهات
از تمامِ تو جداست
الکیست مگر
من از آن لبها
دوستت دارم شنیده اَم!!...

شهریار بهروز






از در باشگاه که خارج میشوم نور آفتاب که تنم را گرم میکند ذهنم میرود سمت یخچال خانه.
به یاد می آورم دو تا گل کلم سفید و خوشکل تنشان را به سرمای یخچال سپرده اند و انتظار میکشند تا به سراغشان روم و آنها را از سرما نجات دهم.
راهم را به سمت سبزی فروشی کج میکنم تا چیزهایی برای ترشی بخرم.
فقط کرفس گیرم می آید.
مقداری هم لوبیا سبز میگیرم تا امروز برای ناهار آماده کنم.
به خانه که میرسم برای خودم چایی آماده میکنم تا خستگی از تنم به در شود.
لوبیا سبزها را آماده میکنم به سراغ کرفس  و گل کلم ها میروم.
ساعاتی از ظهر میگذرد که کارم تمام میشود.
دستم را دراز میکنم تا شکر را بردارم  و به درون لیوان چای بریزم که درد ِ کت و کول به من میفهماند چقدر کار کرده ام.
ولی هنوز سیب ترشی و هویج و خیار و چیزهای دیگر مانده که باید عصر خریداری شود و آماده شود و راهی سطل ترشی ها شود ...
فقط 8 موتیف از پتو باقی مانده برای تکمیل شدن. یعنی تا چند روز آینده بنده پتوی دست باف خودم را به دور خودم خواهم پیچید.
یعنی کسی بجز خودم بخواد بهش دست بزنه با دستای خودم خفه اش میکنم. این همه وقت پاش نذاشتم که بقیه حالشو ببرن ....
و اینم  راحیل در اول هفته ی شانزدهمین روز از  آخرین ماه پاییز.

احوال شما؟

+ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۲ | 15:40 | راحيل |

Sara