ترس با صدای جیرجیرک


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست

گفتی:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوست داشتنم بند نمی‌آید...
چه کنم؟
گفتم: در آغوش من آنقدر بچرخ
که شب از روی روز بگذرد
روز در شب گم شود
و من هنوز تنت را کشف نکرده باشم...

عباس معروفی


این ترس لعنتی از همان بچگی در جانم ریشه دوانده طوری که تا به امروز که زنی 33 ساله هستم هنوز هم میترسم.
دست خودم هم نیست.
هر صبح وقتی خداحافظی میکنیم  او میرود و من در جایم پتو را روی خودم میکشم تا خنکای صبح اذیتم نکند صدایش را میشنوم که از دریچه ی اتاق خواب میگوید: راحیل در را قفل کنم؟
و من با تاکید میگویم آره حتما قفلش کن.
و صدای چرخیدن کلید درون در سالن خوابی راحت را به چشمانم هدیه میکند.
امروز صبح باز هم سوالش را تکرار کرد ولی من صدای چرخیدن کلید را نشنیدم.
خیالم پریشان بود تنبلی این اجازه را به من نمیداد که بلند شوم و مسیر اتاق خواب تا در ورودی را بروم و چک کنم ببینم در فقل شده یا نه.
با خیالی آشفته خواب را به چشمانم فرا میخواندم.
ولی هر از 5 دقیقه احساس میکردم که یکی در سالن را باز میکند با ترس بیدار میشدم.
دقیقا نزدیک به یک ساعت و نیم این بازی من و صدای در سالن ادامه داشت.
تا این که دیگر خسته شدم و گفتم گور بابای خواب صبحگاهی بگذار بروم به کارهایم برسم.
یعنی میشود روزی برسد که شجاعت در من موج بزند؟

تازگیا این گلمون، گل داده .اولین باره گلش رو میبینم



دیشب برای دیدن این گل راهی حیاط شدم که صدای جیرجیرک باغچه ی  همسایه توجهم را به خودش جلب کرد.
دلم برای شبهایی که در استهبان زندگی میکردیم تنگ شد. برای آن زمانهایی که غربت با وجودمان گره خورده بود اذیتمان میکردم ولی کنار هم از غربتمان لذت میبریدم.
دلم برای آن شبهایی که میرفتیم کنار آبشار زیر آن درختان تنومند مینشستیم و به صدای جیرجیرکها و قورباغه ها  گوش میدادیم تنگ شد.
این روزها بدجور دلم هوای غربت آن روزها را دارد.
+ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲ | 11:14 | راحيل |

Sara