ماماني عاشق
از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست

یاد مادر ِ همیشه منتظرش.
یاد آن روزها که بچه بودم و با مامان به خانه ی مادر عباسعلی میرفتیم.
مادر عباسعلی فامیل مادر ِ مامان بود.
مامان هر از گاهی به او سر میزد. مادر عباسعلی پیرزنی مهربان بود که همیشه چشمش به قاب عکس روی دیوار بود و از هرکس به دیدارش میرفت خواهش میکرد که دعا کنند تا زودتر خبری از عباسعلیش به او بدهند.
عباسعلی مفقودالاثر جنگ بود.
هیچ خبری از او نبود. نه خیال مادرش را راحت میکردند که زنده است نه میگفتند که شهید شده.
پیرزن هر پنجشنبه عصر بر سر قبر شهدا به یاد فرزندش اشک میریخت.
روزی که آزاده ها را آوردند را خوب یادم است.
بچه بودم ولی میدیدم که این مادر چطور منتظر مینشست تا پسرش را بین آزاده ها ببیند.
بعد از آزاد شدن اسرا بود که میگفت شب تا صبح منتظراست یکی در بزند و او برود در باز کند و عباسعلی اش را جلوی در ببیند.
چندین سال بعد از آزادی اسرا بود که خبر رسید پلاکش را پیداکرده اند.
برای مادر ِمنتظر یک تابوت خالی که فقط پلاک درونش بود آوردند.
بعد از آن بود که عباسعلی هم خانه دار شد و مادرش هر پنجشنبه به خانه اش سر میزد.
چند ماه بعد از آمدن عباسعلی بود که مادرش برای همیشه به خواب رفت و دیگر منتظر زنگ در خانه نشد
| Sara |
