و بالاخره ...


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست


و در این مملکت اگر پای پارتی در میان نباشد واست تره که هیچ علف هرز هم خورد نمیکنند.

و به وسیله ی همون نامه ی کذایی که از آموزش پرورش گرفتیم و که فکر کنم نویسنده ی نامه همسر مدیر این مدرسه میشد و دوندگی های داداش عزیزم پا به پای من ، بالاخره این پسره در یک مدرسه نمونه که به دلم نشسته ثبت نام شد.

الان بنده یه راحیل خسته و کوفته هستم با کوهی لباس چرک مانده بر دست ، کوهی لباس اتو نشده مانده بر یه دست دیگه ، بادمجون های سرخ نشده مانده در یخچال، خانه ای که نیاز به یک گردگیری اساسی دارد مانده بر دست ، ولی روحیه ای بسیار شاد از ثبت نام شدن پسره که همه این کارهایی که توی این دو سه هفته که درگیر ثبت نام بودم و دل و دماغ  کار نبود انجام ندادم رو میتونم در چشم بر هم زدنی انجام بدم.


این ثبت نام بزرگ رو به خودم و همه دوستانی که پا به پای من حرص خوردن و غر زدنهای منو تحمل کردند  تبریک میگم

راحیلی نوشت: گوشی موبایل در دستم دارم اطلاعت ثبت نام رو به شوشو گزارش میدم در سالن رو باز کردم و امدم توی خونه یه زنبور زرد گنده جلوم سبز شد. خواستم با پیف پاف ناکارش کنم که همچی حمله کرد سمتم منم هی دستم روتکون میدادم ، آقا نشست انگشت شصتم رو گزید و صحنه ای بسیاد مفرح و دیدنی به وجود آمد واسه پسرم و شوهرم چون من جیغ میزدم بالا پایین میپریدم از سوزش نیش زنبوره شوهره از اون ور فحشم میداد که چرا جیغ میزنم گوشش کر شد ، پسره از این ور کف سالن غلط میزد از دیدن صحنه ی درد کشیدن مادرش.

همچی خانواده ی دلسوزی دارم من.

+ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲ | 12:26 | راحيل |

Sara