داستان چهارشنبه ها


ماماني عاشق

از من است این غم که بر جان من است...دیگر این خودکرده را تدبیرنیست


من عاشقِ توام یعنی :
دلم برایت تنگ
کجایی ؟
بغل کم دارم
تصدقِ چشم هات
قربان خنده هات ,
من بی تقصیرم
اگر از این همه فاصله تنها
یک " سلام , روبه راهی ؟ "|ِ ساده
به گوش تو می رسد .


شهریار بهروز


بعد آمده کامنت گذاشته که من میدونم تو چرا چهارشنبه هر هفته اینقدر میریزی به هم.

شوهرت یه زن دیگه داره چهارشنبه ها میره پیش اون و تو نمیتونی تحمل کنی


خواستم بگم ننه چرا فقط چهار شنبه ها بره خووووو اصلا این شوور من باید عدالت رو رعایت کنه یه شب در میون بره.

اصلا یه هفته من یه هفته اون

نه اصلا یه ماه من یه ماه اون

نه خو میخوای یک سال یک سال تقسیم کنیم.

اصلا 14 ..15 سال با من بوده بیاد 14 ...15 سال هم با اون بره.

اصلا غلط کرده اسید میپاچم صورتش حالش بیاد سر جاش.

خواهش میکنم، التماس میکنم، به پنش تن قسمتون میدم ولش کنین اصلا.

بعدشم آدم یه وقتایی باید یه یواشکی هایی واسه خودش داشته باشه  که اینجوری یهویی حالش رو به هم بریزه یا نه ؟؟؟


دلم برا چهارشنبه های پارسال که میرفتم تنهایی مینشستم روی صندلی آخر اون کافی شاپ تاریکه و یه عالمه صحنه های فجیح میدیدم و دم نمیزدم تنگ شده.

اصلا از همین چهارشنبه میخواستم باز برم بشینم ته اون کافی شاپه که خواهره زنگ زد بیا بریم خونه مامان و منم گفتم خو باشه از چهارشنبه دیگه میرم.

اصلا باید برم یه عالمه ازش عکس بگیرم بیام واستون بذارم شماهام معتاد کنم به اون کافی شاپ



بعد چرا الان که وبلاگ رو باز میکنم دیگه اسم وبلاگم نمیزنه توی اون نوار بالا و همش نقطه های در حال حرکت نشون میده؟؟؟

بعد نکنه بخاطر این پستهای آخری که هی عصبی بودم داره خاک به سرم میشه؟


+ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲ | 23:45 | راحيل |

Sara